۲

         

۱  ۲  ۳  ۴ ۵  ۶ ۷    صفحات

آلزایمر

دلم میخواهد الزایمر بگیرم
که لبریز از فراموشی بمیرم

دلم خواهد ندانم در چه حال ام
کجایم، در چه تاریخ و چه سال ام

نخواهم حافظه چندان بپاید
که تاریخ و رقم یادم بیاید

به تاریخ هزار و سیصد و کی؟
بریدند از نیستان ناله زن نی؟

به تاریخ هزار و سیصد و چند؟
ز لب هامان تبسم رفت و لبخند؟

نخواهم سال ها را با شماره
که میسازم به ایما و اشاره

به سال یکهزار و سیصد و غم
اصول سرنوشتم شد فراهم

به سال یکهزار و سیصد و درد
مرا آینده سوی خود صدا کرد

گمانم در هزار و سیصد و هیچ
شدم پویای راه پیچ در پیچ

ندانم در هزار و سیصد و پوچ
به چه امید کردم از وطن کوچ

نمیخواهم به یاد آرم چه ها شد
که پی در پی وطن غرق بلا شد

چگونه در هزار و سیصد و نفت
خودم دیدم که جانم از بدن رفت

گرسنه بود ملت بر سر گنج
به سال یکهزار و سیصد و رنج

چه سالی رفت ملت در ته چاه
به تاریخ هزار و سیصد و شاه

به سال یکهزار و سیصد و دق
چه شد؟ تبعید شد دکتر مصدق

به تاریخ هزار و سیصد و زور
همه اسباب استبداد شد جور

به تاریخ هزار و سیصد و جهل
فریب ملتی آسان شد و سهل

به سال یکهزار و سیصد و باد
خودم توی خیابان میزدم داد

به سال یکهزار و سیصد و دین
به کشور خیمه زن شد دولت کین

چه سالی شیخ بر ما گشت پیروز
به تاریخ هزار و سیصد و گوز

دلم خواهد فراموشی بگیرم
که در آفاق الزایمر بمیرم

بطوری گم کنم سررشته خویش
که یادی ناورم از کشته خویش

نه بشناسم هلال ماه نو را
نه خاطر آورم وقت درو را

اگر جنت دروغ هرچه دین است
فراموشی بهشت راستین است

لندن – یکشنبه 23 ژانویه 2005
———————————
( با ادای دین کپی رایتی به اکبر سردوزامی که
« به تاریخ گوز گوز گوز » را اول نوشت.)

نامه سرگشاده مبمون به خدا

ای خدا جان بنده را آدم نکن
هیچ میمونیتم را کم نکن

جان میمونِ داروین را ول بکن
اصلن آن فرضیه را باطل بکن

اینهمه آدم تو داری در جهان
صرفه جوئی کن قناعت کن به آن

بنده ها داری گرسنه بیشمار
بنده ی افزوده میخواهی چکار

من چرا آدم شوم در این میان
ناگهان از شش جهت بینم زیان

نه غذای آدمیزاد شما
بهتر است از نارگیل و موز ما

نه «هیومن رایت» افراد بشر
از «هیومن رایت» میمون بیشتر

تازه انسان موز ما را میخورد
بعد مذهب هم سرش را میبرد

هست امنیت درین جنگل زیاد
پس چرا باید دهم سر را به باد

من نگویم هرکجا سر میکشی
پر بود از طالبان و داعشی

من نگویم هرکجا رو میکنی
پر ز چنگیز است یا جرج و تونی

لیک باید ناگواری کم شود
کم کمک نوع بشر آدم شود

آدمیت نه به پوند است و دلار
آدمیت نه به زور است و فشار

آدمیت نه به بمب و موشک است
آدمیت نه به اخذ مدرک است

آدمیت نیست در رخت و لباس
گفته این را سعدی آدم شناس

آنکه مردم از وجودش در فغان
بعد ازین او را شما آدم ندان

خر اگرچه ظاهراَ خیلی خراست
خیلی از هر آدمی آدم تر است

داعشان را آدمی ها ساختند
پس به جان مردمان انداختند

ای خدا خواهی که دریابی درست
از همه آدم تر این میمون توست

هیچ از من دیده ای آزار کس
بنده مشغولم به کار خویش و بس

هیچ بستم در جهان راه کسی؟
هیچ بردم نفت از چاه کسی؟

قصد من نارگیل بود از لفظ نفت؟
بر زبانم بیخودی این واژه رفت؟

راستی دیدی چقدر آزاده ام
فارغ از تقسیم نر از ماده ام

هیچ دیدی من خرافاتی شوم
بین جمع زائران قاطی شوم

هیچ دیدی من عزاداری کنم
روی قبر کهنه ای زاری کنم

شکر حق کن ای خدای با جنم
چون که مخلوق سکولارت منم

کاملن بیزارم از آدم شدن
بنده فولادم نخواهم شد چدن

عزم من سخت است و پنداری شل است
ای خدا آخر کجای من خل است؟

پس برو لطف خود از ما کم بکن
فعلن آدم های خود آدم بکن

یا اگر داری به من لطف زیاد
خواهش میمون تو یادت بیاد:

خار چشم هرچه داروینم بکن
یک کمی میمونتر از اینم بکن

خدا اگر که خدا بود

خدا اگر که خدا بود، مثل آدم بود
به فکر چاره بیچارگان عالم بود

خدا اگر که خدا بود و مصلحت اندیش
به قلع و قمع جنایتگران مصمم بود

خدا اگر که خدا بود، روز عاشورا
به جهد، مانع خونریزی محرّم بود

خدا اگر که خدا بود، آن شب رمضان
به التماس، جلوگیر ابن ملجم بود

خدا اگر که خدا بود، با حمایت خویش
پی حقوق زنان رسول اکرم بود

خدا اگر که خدا بود بنده غمگین
کجا اسیر فرستادگان بی غم بود

خدا اگر که خدا بود، بعد اینهمه سال
به فکر تصفیه آب چاه زمزم بود

خدا اگر که خدا بود هیچ موجودی
نه شیخ و حجت الاسلام وُ نه معمّم بود

خدا اگر که خدا بود، خود به تنهایی
حریف مفتی و خاخام و پاپ اعظم بود

خدا اگر که خدا بود گوش شیطان کر
به فکر بستن و تعطیلی جهنم بود

خدا اگر که خدا بود، پیش هر بنده
که میرسید به تعظیم پشت او خم بود

خدا اگر که خدا بود، نصف قرآنش
حکایت شب عیش و وصال مریم بود

خدا اگر که خدا بود، این چهل ساله
دمی به فکر رهایی کشور جم بود

خدا مگر به سیاق مراجع تقلید
مطیع جیره خور «رهبر معظم» بود؟

خدا اگر آتئیستی شدی خرافه گریز
برای بنده، خداوندیش مسلّم بود

خدا اگر که خدا بود شعر هادی را
!دوباره خوانده و میگفت: وه چه محکم بود

پناهجو

شب نمیخوابید مرد از فرط درد
درد در سر داشت آن آواره مرد

با تب و لرزی تنش همراه بود
تا سحر کارش فغان و آه بود

همسرش او را به درمانگاه برد
چاره ی دردش به دکترها سپرد

ایکس-ری کردند و گردید آشکار
در سرش صد متر سیم خاردار!

گفت دکتر آن تب و آن درد و لرز
آید از بسیار ماندن پشت مرز

 پرسش از هوش مصنوعی
 
هوش مصنوعی بگو، وقتی طرف در میرود
 با کلاگیس است یا عمامه بر سر میرود؟
 
آید از قبری برون در پوشش یک گورخواب؟
یا که مثل پهلوی از کاخ مرمر میرود؟
 
میفرستد بهر او پوتین هواپیمای جت؟
یا که با تانک و زرهپوش و نفربر میرود؟
 
واکسن فایزر دو بشکه میبرد همراه خود؟
یا در آنجا در پی داروی بهتر میرود؟
 
میبرد یک جلد شعر شاملو را با خودش؟
یا فقط با ساکی از اشعار قیصر میرود؟
 
قاری قرآن او هم میرود همراه او؟
یا سعید طوسی اش از راه دیگر میرود؟
 
بهر تودیعش به تهران میرود آیا عطا؟
یا همین در حومه لندن به سنگر میرود؟!
 
میکند صاحبزمان احیانا او را بدرقه؟
یا فقط حداد عادل تا دم در میرود؟
 
خاتمی ذکر مصیبت میکند از جور او؟
یا برای ذکر خیر او به منبر میرود؟
 
هوش مصنوعی! بگو آیا طرف وقتی که رفت
خانم الهام چرخنده به شوهر میرود؟
 
صاف از اینجا میرود سوریه؟ یا از احتیاط
حضرت عظما دو روزی اینور آنور میرود؟
 
عاقبت او را به ما پس میدهد بشّار اسد؟
یا که یارو آخر عمری قِسِر در میرود؟
 
هادیا با هوش مصنوعی زیادی ور نرو

ور نه او هم کم کمک با شعر تو ور میرود

هادی – لندن – ۳۰ اردیبهشت . ۱۴۰۲
عکس، پاکت، چاه
 
دیشبم عکسی پروپاگاندی از ایران رسید
یک فتوشاپ از فقیری با دو قرص نان رسید

محترم مستاجری شب را گرسنه خفته بود
صبح صاحبخانه اش صبحانه را مهمان رسید

نوشدارو دیر شد آنقدر تا سهراب مرد
در عوض بهرش به زودی قاری قرآن رسید

گورخوابی زابرا شد، خانه اش بر باد رفت
تا که نعش صاحبِ قبری به قبرستان رسید

متهم در دادگاه افسرده بود و بی دفاع
کز وکیلش لایحه با پاکت زندان رسید

از میان چاه نفت ما طناب آمد برون
وز دل هر کوچه ای یک مادر گریان رسید

آنکه می پنداشتم ما را به مقصد میبرد
راه گم کرده پریشان حال و سرگردان رسید

جان سعدی کعبه آمال ما متروکه ماند
خوش خبر باشی که اعرابی به ترکستان رسید

هادی . دهم اسفند ۱۴۰۳ – لندن 

دوبیتی باباطاهر

خوشا شومی که مو پیش تو باشم
خوشا صبحی که از پیش تو پاشم
به عشق اینکه باز اونجا بیایم
حالا دارم بهونه میتراشم

قصیده ی بلند شب یلدا

یلدا شب و میوه ی شبانه
یار آمد و بار هندوانه!

دنباله ی این قصیده اما
شرمنده که هست محرمانه

چهل رباعی خدائی

آقای خدا چهل رباعی دارم
در باره منصب خدایی دارم
یک عالمه حرفِ پیش ازین ناگفته
راجع به مقام کبریایی دارم
 
آقای خدا، چه کارها کردی تو
یک مردک دنده پهن و خونسردی تو
هرگز نشوی لایق خانم بودن
آقای خدا! مردی و نامردی تو
 
آقای خدا، بیا خدائی کم کن
خود را مانند دیگران آدم کن
یا اینکه بساز عالمی دیگر و بعد
ما را ول کن، بند به آن عالم کن
 
آقای خدا، حکم الهی بکنی
بر آدم و خرس و مرغ و ماهی بکنی
یادت باشد که روز پایان جهان
از مخلوق خود عذرخواهی بکنی
 
هم خالق عطر گل پونه شده ای
هم صانع نوع خرچسونه شده ای
آقای خدا اگرچه ضایع کردی
در بیطرفی ولی نمونه شده ای
 
آقای خدا، چرا تو اینقدر بدی
پیوسته جفا و ظلم را درصددی
از دست تو یکنفر به تنگ آمده ایم
پس شکرخدا یگانه ای، یک عددی
 
یارب تو چرا ز ما جدائی بکنی
هی صحبت بنده ای خدائی بکنی
خوب است که تبعیض نژادی بنهی
با ما قدری گردهمائی بکنی
 
گویند تو جبرئیل داری، به دروغ
منشی و ازین قبیل داری، به دروغ
آقای خدا، گفته شده روی زمین
سایه، آیت، وکیل داری، به دروغ
 
آقا خدا، من نه طرفدار توام
نه مشتاق رؤیت و دیدار توام
با ناخنکی به شاملو، میگویم
من دشمن تو نیستم، انکار توام
 
آقای خدا به حج نرفتم بنده
یک لحظه به راه کج نرفتم بنده
حتی به امامزاده طاهر، سر راه
وقتی رفتم کرج، نرفتم بنده
 
آقای خدا، ز روزه بیزارم من
فارغ ز سحر رها ز افطارم من
یک ثانیه غافل ز تناول نشوم
وقتی نانی به سفره ام دارم من
 
آقای خدا، شراب هم می نوشی؟
در فسق و فجور مثل ما میکوشی؟
انشا اَلله نزد مریم که روی
اینمرتبه یک کاندوم هم میپوشی
 
آقای خدا کتاب هم میخوانی؟
گاهی توی مطالعه میمانی؟
یا مثل من و تمام ایرانی ها
ناخوانده تمام چیزها میدانی
 
آقای خدا، منم منم صاحب درد
با اینهمه تبعیض چه میباید کرد؟
دادی به خران تو یک عدد چیز بزرگ
افسوس دریغ کردی اش از زن و مرد!
 
آقای خدا، عشق صفایت بدهد
یک قلب پر از برق و جلایت بدهد
انگار اما عشق نمیدانی چیست
آقای خدا، خدا شفایت بدهد
 
آقای خدا، تو خالق هر خرسی
البته مرا هم آفریدی مرسی
انگار که در سرشت ما آدمها
از بره و گرگ هم نهادی ارثی
 
آقای خدا شغل دگر داری تو؟
در خدمت خویش کارگر داری تو؟
ابعاد حقوق کارگر بشناسی؟
اصلاً ز چنین امر خبر داری تو؟
 
آقای خدا، به کار خود استادی
بدجور به آزار بشر معتادی
اما به مقایسه اگر بنویسم
تو ارحم و راحمین ترین جلادی
 
آقای خدا، نیست خدائی ابدی
یکخرده درست کار کن گر بلدی
آزار تو پیوسته به مظلوم رسید
یک بار ولی بر سر ظالم نزدی
 
آقای خدا، بله خدائی تو ولیک
نه حرکت تو درست و نه کار تو نیک
اینطور که بدحسابی و دبه بکن
البته کسی هم نشود با تو شریک
 
آقای خدا، به ایزدی استادی
در کار خداوندی خود آزادی
یکخرده اگر که انگلیسی بلدی
آقای خدا تو بندگان را گادی
 
یارب تو به ما اهمیت دادی؟ نه
گاهی کردی ز بندگان یادی، نه
از آنهمه پیغمبر کوتاه و بلند
یکدانه ش را خودت فرستادی؟ نه
 
آقای خدا، گرسنگی میفهمی
دادی هرگز گرسنگان را سهمی؟
من اینهمه که خدا به عمرم دیدم
مثل تو ندیده ام به این بی رحمی
 
آقای خدا حقیقتاً گند زدی
دنیا را با فساد پیوند زدی
این گند که کائنات را پر کرده
گندی است که بر هرچه خداوند زدی
 
آقای خدا ببم تو خسته نشدی؟
بیمار و خمیده و شکسته نشدی؟
کاری دگر از تو بر نمیآید هیچ
اصلاً تو چرا بازنشسته نشدی
 
آقای خدا، به فصل سرما چه کنی
از خانه تا مدرسه ی ما چه کنی؟
کفش تو اگر که پاره باشد، یارب
با درد شدید پنجه پا چه کنی؟
 
آقای خدا، اگرچه بالائی تو
یک مردکه بی سر و بی پائی تو
با اینهمه از خدائیت کم نشده
باری یِ بهر جهت تعالائی تو
 
هر بنده ی تو فحش نثارت بکند
هرکس که رسد کلفت بارت بکند
از دست تو هرکسی عذابی دارد
آقای خدا، خدا چکارت بکند
 
آقای خدا به درد ما مرهم باش
با بنده شریک غصه و ماتم باش
از محنت دیگران چرا غم نخوری؟
یکخرده بیا تو هم بنی آدم باش
 
آقای خدا رحم بکن بر بشرت
خواهی تو مگر ز بنده ارث پدرت
من قصد جسارتی ندارم، یارب
پس محترمانه خاک عالم به سرت
 
آقای خدا، اگر ترا بنده شوم
در محضر اهل فهم شرمنده شوم
دیگر نبود جای، مرا روی زمین
باید به اورانوس پناهنده شوم
 
یارب خبری تو از عدالت داری؟
از حالا بلاکشان خجالت داری؟
لابد گوئی به تخمم و آن بالا
آقای خدا، دست به آلت داری
 
آقای خدا به بندگانت نظری
بر روی زمین ز التفاتت اثری
شاید که تو هم مثل رئیسان جهان
غافل ز مبانی حقوق بشری
 
آقای خدا، فکر فقیران هستی
در فکر گرسنگان ایران هستی
اینجور که ساکتی، گمانم که تو هم
در حوزه ی سهمیه بگیران هستی
 
آقای خدا ز دیدنت خرسندم
فرصت کردم به ریش تو میخندم
من جای نماز و روزه و سینه زنی
گه گاه برات شیشکی می بندم
 
آقای خدا، جناب آقای خدا
بدجور شدی ز هر تنابنده جدا
یکبار دگر من به تو هشدار دهم
یکخرده به هرکه میپرستی به خودآ
 
آقای خدا، کجاست رحمان و رحیم؟
این ها همه شایعات باشد ز قدیم
گر صحبت مهرورزی و عاطفه است
من از تو خداترم به قران کریم
 
آقای خدا، همیشه حاضر هستی
پیوسته به حال بنده ناظر هستی
در عهد بلای کرونا ثابت شد
بیعرضه تر از واکسن فایزر هستی
 
آقای خدا، چاره ی این مشکل کن
در دفتر خود اسم مرا باطل کن
یکذره ندارم به تو باور، یارب
والله بخدا من اته ایستم، ول کن
 
در خاتمه پس نه جنگ و نه فحاشی
نه پیش کسان علیه تو سمپاشی
بهر تو همین رباعیاتم کافی
بدرود، خدا حافظ تو، خوش باشی
 
هادی – لندن – ۵ دی ۹۹

ایران را گرفتند

این منظومه با حذف بیت آخر چند صباحی در اینترنت به نام سیمین بهبهانی میگشت. سرانجام آن عزیز زنده یاد در اینترنت اعلام کرد که سروده از او نیست. در بیت آخر به شهر «فریمان» اشاره دارم که زادگاه من است.
—————————–
ایران را گرفتند

قلم چرخید و فرمان را گرفتند
ورق برگشت و ایران را گرفتند

به تیتر «شاه رفت » اطلاعات
توجه کرده کیهان را گرفتند

چپ و مذهب گره خوردند و شیخان
شبانه جای شاهان را گرفتند

همه از حجره‌ها بیرون خزیدند
به سرعت سقف و ایوان را گرفتند

گرفتند و گرفتن کارشان شد
هرآنچه خواستند آن را گرفتند

به هر انگیزه و با هر بهانه
مسلمان نامسلمان را گرفتند

به جرم بدحجابی، بد لباسی
زنان را نیز مردان را گرفتند

سراغ سفره ها نفتی نیامد
ولیکن در عوض نان را گرفتند

یکی نان خواست بردندش به زندان
از آن بیچاره دندان را گرفتند

یکی آفتابه دزدی گشت افشا
به دست آفتابه داشت آن را گرفتند

یکی خان بود از حیث چپاول
دوتا مستخدم خان را گرفتند

فلان ملا مخالف داشت بسیار
مخالف‌های ایشان را گرفتند

بده مژده به دزدان خزانه
که شاکی‌های آنان را گرفتند

چو شد در آستان قدس دزدی
گداهای خراسان را گرفتند

به جرم اختلاس شرکت نفت
برادرهای دربان را گرفتند

نمیخواهند چون خر را بگیرند
محبت کرده پالان را گرفتند

غذا را آشپز چون شور میکرد
سر سفره نمکدان را گرفتند

چو آمد سقف مهمانخانه پائین
به حکم شرع مهمان را گرفتند

به قم از روی توضیح‌المسائل
همه اغلاط قرآن را گرفتند

به جرم ارتداد از دین اسلام
دوباره شیخ صنعان را گرفتند

به این گله دوتا گرگ خودی زد
خدائی شد که چوپان را گرفتند

به ما درد و مرض دادند بسیار
دلیلش اینکه درمان را گرفتند

مقام رهبری هم شعر میگفت
ز دستش بندتنبان را گرفتند

همه این‌ها جهنم، این خلایق
ز مردم هرچه ایمان را گرفتند

برای هر کلام شعر هادی
دو تن قند فریمان را گرفتند

هادی – لندن – ۲۰۰۱

کاش من هم اورانیوم بودم

کاسه خالی اش به کف ته صف
:اینچنین ناله کرد مستضعف

کاش من هم اورانیوم بودم
محترم قدر یک اتم بودم

تا حکومت مرا غنی میکرد
*مثل مشکینی و کنی میکرد

کاش عمامه بر سرم بودی
سهمی از نفت کشورم بودی

سهمی اندازه ی کف نانی
کمتر از حد درد، درمانی

گفت از دست خویش در خشمم
شست پایم هنوز در چشمم

بیخودی رفتم و زدم فریاد
خط میدان فوزیه – شهیاد

خلق حاضر به صحنه ها بودم
بهترین پابرهنه ها بودم

وعده کفش داد رهبر من
برد اما کلاه از سر من
***
کاسه خالی اش به کف ته صف
اینچنین ناله کرد مستضعف:

کاش من هم اورانیوم بودم
عشق آخوندهای قم بودم
———————
*آیت الله مشکینی و آیت الله کنی، صاجب منصبان عالیرتبه جمهوری اسلامی

بزرگان عالم خدمت امام خمینی

فرمایشات جناب حاج حسین فرج دبّاغ، معروف به عبدالکریم سروش در باره سواد بی حصر و حدود آیت الله خمینی و بزرگی های دانشی او، بازتاب های فراوان داشته است. این سروده هم در این راستاست و مصراع اول رونویس از مطلع غزل امام راحل است که فرمود: «من به خال لبت ای  دوست گرفتار شدم

بزرگان عالم خدمت امام خمینی

من به خال لب دبّاغ گرفتار شدم
دیشب از مرحمتش باز خبردار شدم

‌ای سروشی که مرا عکس نهادی در ماه

لاکن از اون شعف واقعه سرشار شدم

دو سه روز است که من بابت تعریف شما
در محیط علما مرکز پرگار شدم

بوعلی پیش من آمد که به دادم برسید
من اسیر غم مجرائی ادرار شدم
 
درجه در دهنش آمده بقراط حکیم

ناله میکرد که یک مدّته بیمار شدم

گفت ارسطو که به من مشق بده بنویسم
چند روز است که در مدرسه بیکار شدم

مارکس آمد دو سه تا مسئله پرسید ز من

گفت یک جزوه به انگلس بدهکار شدم

پاستور گفت که از فرط حسادت به شما
دور از جان همه، مثل سگ هار شدم

چونکه ناخوش شده بود این فلورنس نایتینگل
من برایش دو سه شب نرس و پرستار شدم

لامپی آورد ادیسون که شما روشن کن
گفت من مشتری آمپر سرکار شدم

داد یک بسته امانت به من و، حافظ گفت
جان تو خسته ز سنگینی این بار شدم

آن یکی گفت که رابیندرانات تاگورم
که پشیمان ز سرائیدن اشعار شدم

توی دوزخ دو سه تا سمفونی اجرا کردم
باعث عبرت بتهوون و موزارت* شدم

انگلیسی دو سه تا شعر ز بایرون خواندم
مع الاسف مایه سرگرمی اغیار شدم

مونالیزا که به همراه داوینچی آمد
من ز لبخند زنک، واقف اسرار شدم

!داد زرتشت به من فَرّه وَهَر با زنجیر
که چه مسرور از این نیکی کردار شدم

آمد از پنجره هدهد که به دادم برسید
عاصی از شیخ فریدالدین عطار شدم

محو بازیگریم یول برینر شد و گفت
من به جای تو رباینده اسکار شدم

«اقتصاد مال خره» را آدام اسمیت شنید
گفت گل گفتی و من شاد ز گفتار شدم

کورش آمد که ببخشید سوادم کم بود،
سر آن لوحه و، تسلیم به اجبار شدم

پادشاهان همه بستند به پابوسم صف
من فقط ملتفت نادر افشار شدم

جان دبّاغ سروش از تو تشکر دارم
که مواجه به چنین گرمی بازار شدم

پیش ازین نیز ز لطف تو و امثال تو بود
که موفق به جنایات و به کشتار شدم

من دعا میکنمت وقت طهارت پس ازین
که به مهر تو نظر کرده اطهار شدم
—————-
* لاکن موزارت مینویسند موزار تلفظش میشه.
 
(هادی- لندن – ۱۳ اسفند. (سالش؟

کاج و تبریزی در کریسمس

در شب عید نوئل، کنج اتاق
کاج روشن بود پهلوی اجاق

بر تنش آویزها آویخته
روی سوزن هاش پولک ریخته

لامپ های ریز دورش رنگ رنگ
زیر پایش بسته بندی ها، قشنگ

از اجاق آمد بناگه این کلام:
-های ای همجنگل سابق، سلام!

با صدای کُنده کاج آمد بخویش
آن صدا بشناخت از دوران پیش

– جان تبریزی توئی؟ غرق شرر
اینچنین آتش بجان سوزان جگر؟

گفت هیزم: گر جدا گشتی ز خاک
نازنین از سوختن دیگر چه باک؟

کاج گفت: ای کاش چون من میشدی
مثل من تزئین و روشن میشدی

جای اینکه خویشتن سوزی کنی
کاش میشد مجلس افروزی کنی

گفت تبریزی: که چُخ ساقُول بالام
حال خود را دوست دارم، والسلام

نیست آنجا که تو هستی جای من
مجلس آرای کریسمس؟ وای من

من کجا و جشن میلاد مسیح؟
از درخت این کارها باشد قبیح!

خشکم و خوش سوز اما مستقل
خود نباشم سمبل عید نوئل

من در این آتش اگر سوزد تنم
باز هم آن دود و خاکستر منم

غرقه در جهل مرکب نیستم
پای بند دین و مذهب نیستم

با زلم زیمبو نگردم رام کس
ما درختانِ سکولاریم و بس!

روزگاری روزگاری داشتیم

روزگاری روزگاری داشتیم
!بهر خود شهر و دیاری داشتیم

در خیابان راه می‌رفتیم ما
ترس کی از پاسداری داشتیم

هیچکس کاری به کار ما نداشت
دست اگر در دست یاری داشتیم

غم به دل‌ها بود اما در عوض
همرهان غمگساری داشتیم

کنج دل‌هامان به باغ آرزو
بهر آزادی بهاری داشتیم

حرف قانون اساسی می‌زدیم
هم شعوری هم شعاری داشتیم

نهضت مشروطه مان گر مرده بود
لااقل بهرش مزاری داشتیم

در پی احیای آنچه رفته بود
وه چه عزم استواری داشتیم

حیف شد که عاقبت برعکس شد
هرچه بهرش انتظاری داشتیم

چاه را ناکنده بر سر می‌زدیم
ما که مسروقه مناری داشتیم

وارث صدجور بیماری شدیم
گرچه دکتر بختیاری داشتیم

او برای ما الفبا می‌نوشت
ما نظر بر نقش ماری داشتیم

او ز لائیسیته‌اش می‌گفت و ما
با امام خود قراری داشتیم!

عاقلی حرفی زد و در معنی‌اش
حیرت دیوانه‌واری داشتیم

هادیا از خاطرات تلخ خویش
کاش امکان فراری داشتیم

 لندن ۱۳۹۰

نان، متهم، قاضی شرع

–متهم! از نانوایی نصف نان دزدیده ای
–چای را از قهوه چی با استکان دزدیده ای

جان قاضی! گشنه بودم، تشنه بودم، بیخیال
من اگر جزیی، شما کلّی، کلان دزدیده ای

آرد از نانوا به همراه ترازو برده ای
گندم از انبار سیلو با قپان دزدیده ای

از نمایشگاه، ماشین، از اداره، صندلی
گاو از گله، شتر از کاروان دزدیده ای

حجت الاسلام! تو اهل نمازی واقعا؟
پس چرا از میش زنده دنبلان دزدیده ای؟

بهر صادر کردن از کشور سه بشکه خاویار
بهر تکمیلش دو گونی زعفران دزدیده ای

از کسانی که ز شهر خود فراری داده ای
هرچه میشد خانه و آپارتمان دزدیده ای

هادی خرسندی بیچاره هم یک خانه داشت
کوی گیشا، رفته ای با مبلمان دزدیده ای

تا که زینت بخش باغ غصب در غصب ات کنی
از کنار منظره، رنگین کمان دزدیده ای

تا به مهتابی و ایوان خودت رونق دهی
ماه را نصف شبی از آسمان دزدیده ای

سیزده معصوم را در روضه سرقت کرده ای
آخری را توی چاه جمکران دزدیده ای

با فروش دین و ترویج خرافات سیاه
مغز را از کله خوشباوران دزدیده ای

دزدها با نردبان خود به دزدی میروند
تو از آن دزدان به رندی نردبان دزدیده ای

دیر میآيی و از وقت اداری میزنی
هفته ای شش روز از مردم زمان دزدیده ای

بعد عمری سرقت و غارتگری و اختلاس
پرسی از من که چرا یک نصفه نان دزدیده ای؟

–متهم! اصلا غلط کردم ترا قرآن برو
کز من بیچاره ایمان و امان دزدیده ای

هادی – لندن

وقتی خدا بیفتد

از آسمان هفتم وقتی خدا بیفتد
ترسم خدا نکرده بر روی ما بیفتد

پیچد به سقف گردون الله اکبر او
آنگاه با معلق از اوج ها بیفتد

تنها اگر بیفتد چندان خطر ندارد
ترسم که دسته جمعی با انبیا بیفتد

اما خدا که کاری با انبیا ندارد
روزی اگر بیفتد حتما جدا بیفتد

پرهیبت و وزین است پروردگار عالم
قر میکند زمین را گر جفت پا بیفتد

هادی برو حذر کن از شعر کفر گفتن
حالا مگر قرار است اصلن خدا بیفتد؟

بعله چرا نیفتد؟، شیطان اگر هلش داد
او ناگهان بر این ارض از آن سما بیفتد

شاید به عشق اسلام، چون رهبران غربی
بر خاورمیانه در آسیا بیفتد

شاید به کعبه افتد، آپارتمان شخصی
یا سینه زن، پریشان، در کربلا بیفتد

یا چون رسد محرم، آن ایزد تعالا
شخصاَ برای شرکت در آن عزا بیفتد

شاید ز حرص و آز مال و منال دنیا
بر گنبد طلای موسی الرضا بیفتد

شاید از اینکه بیند آخرزمان رسیده
الله با شعار مهدی بیا بیفتد

شاید فرود آید همچون جرثقیلی
بر روی سقف مسجد از ماورا بیفتد

شاید که یادش آید از مریم مقدس
در بستر عفیفی بی سر صدا بیفتد

شاید ز فرط شهوت، با دادن وجوهات
در خانه ی عفافی بهر زنا بیفتد

وقتی که میدهد پاپ رشوه به گادفادر
ایزد به یک اشاره از مافیا، بیفتد

شاید چو شاعر ما عاشق شود به لندن
یک شب در ایستگاه ویکتوریا بیفتد

(حتما خدا سکولار خواهد شدن (اگر نیست
گر نصف روز گیر «نوری علا» بیفتد

آخوند هیچ دینی او را نمیشناسد
گر بی خبر بیاید، گر بی هوا بیفتد

انگشت های بسیار گردد نثار کونش
گر ناگهان میان آل عبا بیفتد

وقت مناسک حج، در زیر پای حجاج
له میشود خداوند گر در منا بیفتد

بعد از سقوط گردد اهل دروغ و حقه
در بین بندگانش وقتی که جا بیفتد

هادی چنین خدائی بی عدل و داد و انصاف
افتاد هم که افتاد، بگذار تا بیفتد


جوانترین کارگر کشته شده در معدن طبس ۱۷ ساله بود. هرکه بود، خبرش زود گم شد زیر خبرهای دیگر. مثل خودش که رفت زیر زغال سنگ ها

این منظومه را به یاد همه کارگران کشته شده در معدن طبس، به همه کارگرانی که در هرکجا، بعدها بلاهائی مشابه به سرشان میآید، و سرانجام ورثه شان چیزی به کارفرمای بی مبالات بدهکار میشوند!، تقدیم میکنم

حالا حقوق بشری ها، تشکل های کارگری، سازمان های کودک یاری، از پله های دادگستری بالا و پائین بروند. رئیس
قوه قضائیه آنچه را از معدن زغال سنگ میتواند استخراج کند، نذر عدالت نمیکند

!ژن توخوب نبوده

ای بچه که در معدن ما نفله شدستی
تقصیر خودت بوده که هنجار شکستی

بر طبق مدارک ژن تو خوب نبوده
یک جور ژنی بوده که مرغوب نبوده

اصلا تو چرا زاده شدی کودک خودسر؟
کورتاژ بشو گر که نداری ژن برتر

جای تو همان معدن تاریک طبس بود
در عمق زمین دفن شدن بهر تو بس بود

بعله. پَ نَ پَ. گردش دنیا بدهندت؟
با پوند و یورو تور اروپا بدهندت؟

یا که بشود جور مزایا و مخارج
در شهر تورنتو بشوی وارد کالج

طفلک تو مگر بچه آقای فلانی؟
فرزند مدیرعامل پشم همدانی؟

یا اینکه برادرزن فرمانده لشگر؟
یا نور دو چشمان نماینده رهبر؟

یا بچه آن صاحب صندووق سپرده؟
یا آنکه سه چارتا دکل و اسکله خورده؟

حتی نه پسرخاله آن قاری قرآن
بدجور مزاحم شده بودی تو پسرجان

تو معدن ما هم ز سرت بوده زیادی
برخیز و ببین زحمت بسیار که دادی

.تو رفته ای و دردسرت قسمت ما شد
بحث همه از بیمه و قانون و جزا شد

گویند خطر داشته معدن همه جایش
آژیر خطر نیز خفه بوده صدایش

گویند چرا کار کشیدند ز کودک
هستند شب و روز پی شاهد و مدرک

غافل که مدیرعامل ما مرد فهیم است
با چند وکیل زبل و خبره سهیم است

از روی سند ساخته پرونده برایت
یعنی که ز تو شرکت ما کرده شکایت

بر طبق تصاویر فتوشاپی موجود
یک تکه زغال سنگ به جیب جسدت بود

گفتند وکیلان که تو هربار شبانه
بردی دو سه تا تکه زغال سنگ به خانه

در کار تو از حیث حقوقی شده دقت
تشکیل شده بهر تو پرونده سرقت

شخص اژه ای گفته که اسناد و مدارک
زیر نظر دادستانی بشود چک

تا بابت جبران همین دزدی و غارت
از مادر خنگ تو بگیرند خسارت

شاید که ازین پس به سر عقل بیاید
زین پس پسری با ژن معیوب نزاید

هادی – ۷ مهر ۱۴۰۳

دفاع وقیحانه خامنه ای در دادگاه مردمی

در حکومت آزاد آینده، چه پادشاهی، چه جمهوری – به زودی! – دادگاه مردمی برای محاکمه جنایتکاران حکومت اسلامی برقرار میشود. در چند جلسه اول رهبر جنایتکاران، سرور آدمکشان و ضحاک زمان، محاکمه میشود.

در جایگاه هیأت رئیسه دادگاه میتوانم شیرین عبادی، نسرین ستوده، مهناز پراکند، عبدالفتاح سلطانی، محمد سیف زاده را تشخیص بدهم. از جایگاه خبرنگاران سه حقوقدان را هم می بینم که هنوز لباس زندان به تن دارند. گمان کنم محمد نجفی، محمد شکیبافر و طاهر نقوی باشند.

در این جلسه، متهم پس از وکلایش، شخصاً در مورد سه اتهام کیفرخواست خطاب به رئیس دادگاه توضیح میدهد
۱، – حجاب اجباری- ۲- حصر میرحسین موسوی و زهرا رهنورد

دفاع وقیحانه

ای رئیس دادگاه محترم
خود شما هستید مستحضر جناب

بعد مرگ آن امام بیشرف
من شدم یک خرده ای رهبر جناب

هیچ عشق رهبری در من نبود
داشتم برنامه ای دیگر جناب

بنده‌‌ٔ شرمنده غافلگیر شد
با دروغ احمد و اکبر جناب

از من انکار و از آنها التماس
آن دو تا خیکی و من لاغر جناب

پیش از آن آخوندکی بودم فقیر
بیست تومان نرخ هر منبر جناب

راضی از بیزینسم با اهل بیت
خاصّه مال علی اصغر جناب

میزدم تار و سه تاری پیش خود
آدمی بودم هنرپرور جناب

دوره هجران رسید و ای دریغ
دل به دور افتاد از دلبر جناب

ناگهان رهبر شدم در این میان
طبق تصمیم دو اغواگر جناب

همچنین فرمانده کل قوا
برتر از سرگرد و سرلشگر جناب

حالیا در رابطه با سه سوال
میدهم پاسخ در این محضر جناب:
***
اولاً درباره امر حجاب
بنده بودم معدلت-محور جناب

بنده گفتم واجب شرعیست؟ خیر
میکنید این را چرا باور جناب؟

حکم دادم با زنان است اختیار،
طرز پردازش به موی سر جناب

توی وَن ها بیخودی انداختند
عمه، خاله، مادر و خواهر جناب

عشق من زن، زندگی، آزادی است
واقعاً که چی ازین بهتر جناب؟

یاد مهسای امینی با من است
گریه کردم بهر آن دختر جناب

چند سالی هست که شب تا سحر
گشته ام با غصه همبستر جناب

بنده گُه خوردم اگر در این خصوص
گفته باشم نهی از منکَر جناب
***
ثانیاً با میرحسین موسوی
بنده بودم مثل شیر نر جناب

این پسر پشت سر من گفته بود
این نمی فهمد به قدر خر جناب

بنده هم از او گرفتم انتقام
فرصتی بود و زدم خنجر جناب

ضمناً او را بهر زجر بیشتر
حصر کردم همره همسر جناب

راستش یک امر خانوادگیست
جنگ من با این زن و شوهر جناب
***
ثالثاً کشتم جوانان را چرا؟
میدهم توضیح روشنگر جناب:

بنده دو مار مَجازی داشتم
روی شانه، اینور و آنور جناب

میل شان بر ساندویچ مغز بود
این دو تا فامیل اسکندر جناب*

تازه مغز نوجوان میخواستند
با خیارشور و کمی گلپر جناب

گر غم تغذیه آنها نبود
من کجا بودم چنین بربر جناب؟

من کجا با آن شقاوت روی هم
کُپّه میکردم گل پرپر جناب؟
***
هی کشش دادم ببخشائید اگر
گوش تان را کرده باشم کر جناب

بنده جسم ناقصی دارم هنوز
بلکه هم یکخرده ناقصتر جناب

خاک عالم بر سرم گر یکنفر
بد ز من دیده در این کشور جناب

بهر مردم بنده از روز ازل
بوده ام مستخدم و نوکر جناب

دست میبوسم یکایک از همه
قابل این کار باشم گر جناب

ملت ایران مرا تاج سر است
مفتخر باشم بدین افسر جناب

حالیا تسلیم رأی قاضیان
مانده ام مفلوک و اَلاحَقر جناب

پیش شیرین عبادی بنده هست
پادو و دربان و فرمانبر جناب

هست نسرین ستوده بنده را
صاحب و فرمانده و سرور جناب

خواهشی دارم فقط از دادگاه
بهر کار خیر و دفع شرّ جناب

لطفاً این دفعه ببخشیدم شما
تا سبک بیرون روم از در جناب

عفو ملت شامل حالم شود
لطف لوطی ها به یک انتر جناب

بلکه با لطف شما هم بگذرد
از گناهم حضرت داور جناب

میروم تا عمر باقی مانده را
با دعا خواندن برآرم سر جناب

میروم قرآن بخوانم روز و شب
آیه بعد از آیه سرتاسر جناب

خطّی و چاپی بخوانم هرچه هست
گرچه از صد جلد افزونتر جناب

از ثوابش بر شما هم میرسد
حدّ اگر بگذشت از اکثر جناب

دارم از این دادگاه محترم
خواهشی دیگر دم آخر جناب

من در این امر عبادی توبه ای
میشوم محتاج یک یاور جناب

یکنفر قاری قرآن لازم است
تا بخواند بهر من از بر جناب

بنده فعلاً خوب وارد نیستم
ابتدایش میکنم عرعر جناب

یک نفر استاد وارد لازم است
تا نماید واردم بهتر جناب

یک چنین شخصی سعید طوسی است
قاری قرآن نام آور جناب

او هم البته به زندان شماست
چونکه با من بوده همسنگر جناب

مرحمت فرموده آزادش کنید
آخ! محشر میشود، محشر جناب

قدر زر زرگر شناسد ای رئیس
گوهری هم ارزش گوهر جناب

جفتِ هم قرآن قرائت میکنیم
نذر روح پاک پیغمبر جناب

وه که خیلی این عبادت عالی است
واقعاً جای شما هم خالی است!
—————————-
* – «المپیاس مادر اسکندر از معتقدین به فرقهٔ مارپرستان بوده و بنابر اظهارات پلوتارک وی احتمالاً با مارها همبستر
میشده است.»

هادی – لندن – ۱۳ آبان ۱۴۰۳

پیام به همسر خانم دانشجوی علوم

با شوهر دانشجوی عریان
……………………………………….
شوهر خانمی که با داشتن دو فرزند در دانشگاه تحصیل میکند با گریه از مردم خواست که فیلم عریان شدن همسرش را بازنشر نکنند
«در فیلم منتشر شده از سوی مدیر روابط عمومی دانشگاه آزاد، درخواست بغض‌آلود همسر خانمی که امروز در دانشگاه علوم تحقیقات حاشیه‌ساز شده بود مشاهده می‌شود که از مردم می‌خواهد: «خواهش می‌کنم بخاطر آینده بچه‌هاش این فیلم رو انتشار ندید. با آبروش بازی نکنید. ازتون خواهش می‌کنم»

!عریان در کنار دریا

«صعب روز، بوالعجب کاری، پریشان عالمی» – حافظ
———————-
با شوهر آهو دریائی

با شوهرش بگوئید این جای افتخار است
کاری که همسرت کرد پر افتخار کار است

چون از مبارزات زن ها نشان بخواهیم
تصویر همسر تو تصویر ماندگار است

گر در کنار دریا عریان چنین توان شد
این زن ز خشم و عصیان دریاش در کنار است

حافظ به مصرعی گفت احوال روز ما را
هادی تو دم فروبند، لطفش به اختصار است

لندن – ۱۳ آبان ۱۴۰۳

غیر از خدا

به یاد جرج اورول

من بودم و او بود و خوشی بود و صفا بود
و نیمکتی کز همه‌ ی پارک جدا بود

دور از دگران در پس دیواره ی شمشاد
انگار که آن دنج وفا حجله ی ما بود

روزی خوش و حالی خوش و بعد از نم باران
یک وسوسه ی ناب در آن حال و هوا بود

بوسه به لبش دادم و بوسه به لبم داد
یاری که لبش بوسه ده و بوسه ربا بود

دستی به سر و سینه ی او بردم و یارم
با دست خودش دست مرا راهگشا بود

خون هیجان در رگ هر دو جریان داشت
عطر خوش بیتابی ما بار فضا بود

آغوش گشودیم به هم در دل خلوت
آن لحظه بگو لحظه ی دیدار خدا بود

رفتیم که تا بستری از عشق بسازیم
افسوس که بالاسرمان یک «کمرا» بود!

هادی – ۶ شهریور – ۲۷ اوت

دزدی که عروج کرد

دزد آمد و دیدیم که عمامه به سر داشت
در زیر عبا نیز تپانچه به کمر داشت

بر در لگدی کوفت و شد سرزده وارد
آنگونه درون جست که انگار فنر داشت

زیر لب خود یکسره میخواند ز قران
در باره غارت دو سه تا آیه ز بر داشت

پس دزد نه، روحانی جان بر کف ما بود
البته بادیگارد دوتائی دم در داشت

پیش از همه پرسید ز ارز و تراول چک
انگار به امّید خدا قصد سفر داشت

در ساک خودش ریخت همه گنجه ما را
یک پیپ مرا بود سر طاقچه برداشت

آنگه به سه تار من بیچاره نظر کرد
زیر بغلش زد که علاقه به هنر داشت

بعدش به خلا رفت و سه ساعت به خلا مانده
انگار که روحانی ما نذر پدر داشت

کم کم نگرانش شده رفتیم سراغش
از بابت هر رفع نیازی که اگر داشت

در را که گشودیم ندیدیم اثر از او
از او در و دیوار نه ردّ و نه اثر داش

ای وای کجا رفت چرا غیب شد آقا؟
انگار نه انگار در ان کنج مقر داشت

او غایب و ما فکر عروج ملکوتیش
گفتیم که در زیر عبا بال مگر داشت؟

فرداش که شد بسته گلوگاه توالت
دیدیم که او مقصد و معراج دگر داشت

خوب است به ما هم برساند خبرش را
هرکس که ز آقای ته چاه خبر داشت

هادی. لندن.

سرود سرمایه

دخلم به ریال است و مخارج به دلار است
کارل مارکس بگو راه چه و چاره چه کار است؟

شک نیست که این ربط به کارل مارکس ندارد
اسمش ولی البته که تأثیرگذار است

به که بروم از آدام اسمیت بپرسم
این اوست که بر مبحث سرمایه سوار است

یا اینکه ره چاره بپرسم ز ایلان ماسک
او نیز در این کار کلان تجربه دار است

البته که سرمایه من نیست نجومی
در حد همین گوجه فرنگی و خیار است

انواع کباب است در این سفره نایلون
البته که اینها همگی نقش و نگار است

ای خلق بیایید بپرسید ز خانم
کاین دیزی بی گوشت چرا بر سر بار است؟

بیرون نروم از در این خانه چرا که
پشت درِمان خیل طلبکار قطار است

هادی چه کنی حرف مرا مایه شعرت؟
بگذار و برو درد دل من بسیار است

شهریور ۲۰۲۴

!حافظ شیرازی بیکار

«دوش در حلقه ما قصهٔ گیسوی تو بود»
جمع مردانهٔ ما چشم و دلش سوی توبود

روی بیکاری ما بود که از بعد از ظهر
«تا دل شب سخن از سلسلهٔ موی تو بود»

سر فرصت ز سر زلف تو گفتیم سخ
ن خاصه آن دسته که از شانه به بازوی تو بود

بیشتر از همه حافظ به تو پرداخت، چرا؟
«چونکه «مشتاق کمانخانهٔ ابروی تو بود»

«بعد هم گفت که او «اهل سلامت بوده»
«دام راهش شکن طرهٔ هندوی تو بود»

رد شدیم از خم زلف تو سرانجام ولی
تا دم صبح سخن از تو و از روی تو بود

سوژهٔ بعدی ما غنچهٔ لب، لالهٔ گوش
چشم آهوی تو و گردن چون قوی تو بود

در پی به-به و چه-چه به سر شانهٔ تو
صحبت از سینه و البته دو لیموی تو بود

ظهر فردا دمغ و خسته از آن بیخوابی
حرفمان خوشگلی کَشکَک زانوی تو بود


درک ما از تو همانا بدنت بود که بود
وزن اندیشهٔ ما ثبت ترازوی تو بود

بی تعارف دلمان سوخت به حال خودمان
هر کسی بود به حسرت که مگر شوی تو بود

وقت رفتن همه گشتیم خجل از شب خود
با شعاری که به دیوار سر کوی تو بود

بیشتر از تو و زیبائی تو با ما گفت
آن دو تا واژهٔ پرمغز که پهلوی تو بود:

! …..«زن» و اندر پی آن «زندگی» و «آزادی»
کاش در حلقهٔ ما وصف تکاپوی تو بود.

محیط زیست

دلم افسرده از کار جهان شد
فضای سبز دل آپارتمان شد

چه آمد بر سر پروانه آیا
که از چشمان نسل نو نهان شد؟

دو چشم کودکی هایم یر از اشک
ز باران طالب رنگین کمان شد

محیط زیست جای زیستن نیست
ز بس نامهربانی ها به آن شد

نه تنها شد زمین عاصی ز انسان
جفا با لایه های اسمان شد

فلک را سقف بشکافیم»، کافیست»
که سوراخ اُزوُن در آن عیان شد

مشو حیران اگر یک روز دیدی
همه یخچال ها آتش فشان شد

چمن شد قیر و آهک، جان حافظ
کجا جولانگه سرو چمان شد؟

بگو بلبل برای دیدن گل
کجا «دس به یقه» با باغبان شد؟

بنازم قرقرو طبع تو هادی
که هر روزی ز چیزی در فغان شد

هادی – ۲۶ مرداد

غزل امروزی

بلبل اگر به طرف چمن دشمن گل است
 گل نیز در خیال خیانت به بلبل است

لو داد زاغکی که قرار دو مرغ عشق
 یکشنبه عصر روی درخت سر پل است

 پروانه بال خویش به آتش کشید و سوخت
خندید شمع و گفت که بیچاره اُسخل است

 تا در چمن رخ گل مصنوع دیده شد
داور کشید سوت، که گل نیست این، فُل است

ای باغبان دَم گل خشخاش را ببین
این نازنین مبشّر جیر جیر و قلقل است

ما در پیاله عکس فتوشاپ دیده‌ایم
حافظ نخند! کار جهان در تحول است

هادی! بگو مناسب روز است و روزگار
گر دوست طعنه زد که چه طرز تغزل است

سه رباعی ترجمه از تاگور شاعر هندی

دیدم گنجشگکی دلش غمگین است
گفتم چه شده مگر؟ که حالت این است
گفتا که بسوزد دل من بر طاووس
بیچاره ببین دمش عجب سنگین است

بر شمع سپاس بابت پرتو نور
تاریکی را شعله کند از ما دور
از این سو لطف شمعدان را بنگر
در تاریکی نشسته آرام و صبور

دیدم در خواب زندگی لذت بود
بیدار شدم سراسرش زحمت بود
پس لذت زندگی کجا رفت بگو
لذت بنهفته در همان خدمت بود

بچه ها دربرین قاریه

سعید طوسی قاری قرآن پشت گرم به خامنه ای پسران نوجوان را به بهانه تعلیم قرائت قرآن به حمام میبرد و به آنان دست درازی .میکرد

در برین بچه ها، قاریه
در نرین صیغه تون جاریه

این ازون قاریاس بچه ها
قُل اَعوذای اون کاریه

قُل اَعوذَم اگر رد کنی
قُل هواللهِ ش اجباریه

لَم یَلِد یولَدِش واقعاَ
مایه ی گریه و زاریه

بهترین بخش قرآن او
سوره ی کودک آزاریه

***
آفرین ها بر اون والدین
مخلصان علی و حسین

بچه را جای علم کسب هنر
میدنش دست این نره خر

چونکه درس پیانو بَده
عشق و انگیزه ی نو بَده

تار مَذمومه، تَنبور هم
تنبک و عود و سنتور هم

گر زنی دست خود بر سه تار
مادرت میشود غصه دار

توی نی گر رود نای تو
میشود چپه بابای تو

گر ویالن بگیری به دست
دائی ات میشود ورشکست

یعنی چی دینگ و دینگ تق و تق
قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ

داره موسیقی اصلاَ ضرر
درس قرآن بخون کره خر

هر کی دنبال نقاشیه
فکر فحشا و عیاشه

هرکی حرف از هنر میزنه
زیر ماشین بره آی ننه

پس برو ذکر قرآن بخون
زر نزن راه بیفت حیف نون

درس قرآنِ خیلی مفید
خدمتت میده آقا سعید

خوب باید قرائت کنی
هرچی میگه اطاعت کنی

دوست شو با سعید عزیز
مرد وسواسی ترتمیز

گر به حمام رفتی باهاش
غافل از مشت و مالش نباش

اون تورو شستشو میکنه
یک کمی پشت و رو میکنه

تو تشکر کن از لطف حق
«خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ»

چشم هاتو ببند یکسره
آب صابون تو چشمت نره

خوش دینی

خوشا دینی که پیغمبر ندارد
امام و مفتی و رهبر ندارد

نه الله و نه گاد و نه خداوند
فضول و آقابالاسر ندارد

نه حوری و نه آنجل، نه فرشته
زن دارای بال و پر ندارد

اصولش را خود تو مینویسی
کتاب و دستک و دفتر ندارد

کسی غیر از جنابت امر و نهیی
به این معروف و زان منکر ندارد

خوشا دینی که بیگانه ست با جهل
خصومت با زن و دختر ندارد

خوشا دینی همه آزادی و عشق
که کاری با تو در بستر ندارد

پذیرای تمام مردمانست
برایش مومن و کافر ندارد

خرافات بهشت و دوزخش نیست
توّهم بهر خیر و شر ندارد

خوشا دینی که شادی آفرین است
روایات ملال آور ندارد

گریزنده ز جنگ و عاشق صلح
قدم جز در ره آن برندارد

به آخوندی، به خاخامی، همینطور
کشیشی، موبدی باور ندارد

مقلّد، مرجع تقلید؟، اصلا
حدیث لوطی و عنتر ندارد

کلیسا، صومعه یا معبد و دِیر
کنیسه، مسجد و منبر ندارد

خوشا دینی که روضه، نُدبه، نُوحه
قرائت، گوش شیطان کر، ندارد

اگر هادی! چنین دینی نخواهی
!به این قرآن قسم در اشتباهی

هادی – ۲۰ مرداد ۱۴۰۳

سردار بیغیرت

چه مفلوک است سرداری که لال است و کر البته
و مثل خانه شاگرد است پیش رهبر البته

اگر فرمانده کل قوا آخوندکی باشد
چه دیوث است سربازی که شد سرلشگر البته

چنین که نزد رهبر این سپاهی کرده
خوشرقصی کجا در پیش لوطی رقص کرده انتر البته

تف مردم به جای قپه بر سردوشی اش خوشتر
مگر بالا بیاید رتبه این افسر البته

چنین که این نظامی رام و تسلیم است رهبر را
زنی امروزه دیگر نیست رام شوهر البته

نظامی ها غیورند و دلاور لیک در ایران
از این سردار آن سردار بی غیرت تر البته

چه چشم اعتراضی بر حکومت زین سپاهی ها؟
که خود هستند یک جانی و یک غارتگر البته

به عنوان نمونه این «سلامی» را ببین هادی
که می باید سرش را کرد در کون خر البته 

آذر ۱۴۰۳

حماسه دیّوثی

چه مفلوک است سرداری که لال است و کر البته
و مثل خانه شاگرد است پیش رهبر البته

اگر فرمانده کل قوا آخوندکی باشد
چه دیوث است سربازی که شد سرلشگر البته

چنین که نزد رهبر این سپاهی کرده خوشرقصی
کجا در پیش لوطی رقص کرده انتر البته

تف مردم به جای قپه بر سردوشی اش خوشتر
مگر بالا بیاید رتبه این افسر البته

چنین که این نظامی رام و تسلیم است رهبر را
زنی امروزه دیگر نیست رام شوهر البته

نظامی ها غیورند و دلاور لیک در ایران
از این سردار آن سردار بی غیرت تر البته

چه چشم اعتراضی بر حکومت زین سپاهی ها؟
که خود هستند یک جانی و یک غارتگر البته

به عنوان نمونه این «سلامی» را ببین هادی
که می باید سرش را کرد در کون خر البته

هادی – ۷ آذر۱۴۰۳

شوهر منکراتی

دید آن زیبا زن صاحبنظر
مرد خوش اندام را در رهگذر

پس هوس او را فکندی در کلک
!پنجره بگشاد کای آقا کمک

آن جوان بشتافت تا یاری کند
زان طرف رفع گرفتاری کند

تا که آمد از در خانه درون
زن در او آویخت تا حد جنون

لب فشردی بر لب آن رادمرد
آتشی انداخت در اندام سرد

زینطرف یک دست او بر گردنش
دست دیگر کنجکاوان بر تنش

بند خود بگشاد و از آن مرد هم
مرد آسوده شد از درد ورم!

زن کشاند آنگه به سوی بسترش
تا بسوزاند کند خاکسترش

دید ناگه چشم آن مرد خجول
قاب عکسی روبرو پر عرض و طول

داخل آن قاب شیخی قلتشن
لرزه افتادی مر او را بر بدن

گفت پس این کیست؟ گفتا شوی من
خود چرا برخاستی از روی من؟

گفت اگر از ره رسد این ریش و پشم
سنگسارمان کند از روی خشم

زن گرفت او را دو دستی از کمر
میفشردش بر خود آن قرص قمر

گفت حظ کن از من و اندام من
نوش جان کن تا نیفتد از دهن

ای جوان بالا برو پائین برو
نه به فکر شوهر بی‌دین برو

دور باشد او ز ما یک صبح و شام
رفته مأموریّت از سوی امام

میکند با مومنان آن دیار
صبح فردا یک زنی را سنگسار

حیف که لو رفته آن زن، بینوا
!راه و رسم ساده‌ای دارد زنا 

شوهرم در دوری فرسنگ‌ها
حکم او اجرا کند با سنگ‌ها

برنخواهد گشت تا روز دگر
!پس به من لذت بده، لذت ببر

آمدید و جهنم آوردید

آمدید و جهنم آوردید
بهر حوا و آدم آوردید

هرچه اسباب زجر و زحمت بود
در جهنم فراهم آوردید

ریسمان کلفت همراهِ
چوبه ی دار محکم آوردید

شیرتان کرد پادشاه فقید
که چنین حمله با هم آوردید

شادی از ملتی گرفتید و
جای آن بهر او غم آوردید

تعزیه را به جای فستیوال
درد را جای مرهم آوردید

روزها را سیاه پوشاندید
رمضان و محرم آوردید

با علی اصغر و علی اکبر
روضه ی بغض و ماتم آوردید

سمّ مهلک ز خاک کرب و بلا
زهر از چاه زمزم آوردید

به خرافات گشته آویزان
فکر موهوم و مبهم آورید

به خرافات گشته آویزان
فکر موهوم و مبهم آورید

در طبابت دعانویسان را
بر پزشکان مقدم آوردید

جای استاد فحل دانشگاه
بیسوادی معمم آوردید

هرکه حق گفت گشت نامحرم
جای او زود محرم آوردید

بهر نکبت مکمل آورده
بهر ذلت متمم آوردید

شیر و خورشید را کنار زدید
عنکبوتی به پرچم آوردید

اژدها جای رخش بنشاندید
دیو را جای رستم آوردید

تا ز بمب اتم سخن گفتید
دلهره توی عالم آوردید

نه به لب های خویشتن افسوس
نه به ابروی خود خم آوردید

زودیا بر شما رود آنچه
بر سر کشور جم آوردید

راستی! مقنعه به دانشگاه
بهر مینا و مریم آوردید

این سفر کارتان نرفت از پیش
گرچه باتوم و دیلم آوردید

با تمام قوا ز هر جانب
حمله های دمادم آوردید

جنبش دختران دانشجوست
که شما پیش شان کم آوردید

در قمار حجاب اجباری
سه پلشک مسلم آوردید

عالمی سرشکستگی حالا
از برای معظم آوردید

مانده مستآصل از جمیع جهات
!بر محمد و آل او صلوات