کودک درون
کودک درون
من که درمانده در کنون خودم
ذلّه از کودک درون خودم
– بچه جون یک کمی بگیر آرام
بدن من نداره استحکام
ورجه ورجه نکن خطرناکه
گر بیفتم حساب من پاکه
بچه جون دست و پای من بسته س
پیرمرد برون من خسته س
واقف از حال و روز و دردم باش
یک کمی فکر پیرمردم باش
نکشان هستی مرا دم مرگ
اینقدر شیطنت نکن بتمرگ
هی نکن میل کیک و شیرینی
قند خون مرا نمی بینی؟
تو که خود کودک درون منی
بیخبر از فشار خون منی؟
من شبا ناله دارم از واریس
فکر همبرگری تو، عشق سوسیس
نمک خون من زده بالا
تو دم از چیپس میزنی حالا؟
به تمنای بستنی لطفن
نکن امشب یکی به دو با من
دشمن جون من همینطوری
نمک و قند و چربیه فوری
باز از امشب رژیم میگیرم
اگه نه هشت صبح میمیرم!
……………………….
آه ای کودک درون، نازی
نیستم من به غصه ات راضی!
به فداتم، چرا غمین هستی؟
پاشو بشقاب بیار و پیشدستی
آمده پیرمَرد با شکلات
زولبیا بامیه م گرفته برات
باقلوا خواستی، بیا پسرم
گفته بودی که کیک هم بخرم
چیپس با مکدونالد هم اینجاست
!اون رژیمی که گفتم از فرداست
۱۷ مهر ۹۷ – ۹ اکتبر ۲۰۱۸
دعای واکسن فایزر
دعای واکسن فایزر
«درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند»
بسیجیان پی تعزیر بلبلان هستند
به ساقیان ولایت بگو که دولتیان
کنار منقل رهبر، معطل بستند
ببین چگونه دو دستی به سر زنند افراد
که در عذاب ازین رهبری یکدستند
چه شد شعار نه شرقی نه غربی سابق
که آب و خاک فروشان به هر دو پیوستند
گمان مدار که از پیش سفره برخیزند
چنین که روسیه و چین به عیش بنشستند
ز کوی ما نروند انگلیس و آمریکا
مگر به شرط چپاول جناق بشکستند
دعای واکسن فایزر شبانه میخواندند
که مستجاب شد و صبحدم ز جا جستند
عجب از اینهمه جاسوس مکتبی دارم
چنبن که عقد تل آویو را به قم بستند
میان فائزه و مجتبا چه توفیر است
که هر دو در پی میراث خون چکان هستند
بیا که معرکه فایل صوتی است اینجا
ببین که مردم بالانشین عجب پستند
به عشق سعدی شیراز خوش بگو هادی
که خواستند ترا لال و خود نیارستند
پرستو بفرستید
پرستو بفرستید
در روزگاری که دستگاه های امنیتی جمهوری اسلامی برای کسب اطلاعات یا گزک گرفتن از افراط، زن های جوان و
زیبا را مأمور اغفال آنان میکرد. به این زن ها اصطلاحاً «پرستو میگفتند!» د»
آن مرد عزب را عزبی رنج و عذاب است
وز درد عزوبت نه خوراک ست و نه خواب
است
پس ناله کنان زنگ به امنیّتیان زد
گفتا که مرا وضع بد و حال خراب است
نه دولتی ام بنده، نه جاسوس، ولیکن
یکدانه پرستو بفرستید، ثواب است
!شغل شریف مبارزه
!شغل شریف مبارزه
زان روز که مبارزه شغلی شریف شد
اسباب اقتدار حکومت ردیف شد
هر قهرمان مُحتَمِلی کارمند شد
هر نیتی به صِرف دلاری سخیف شد
بیچاره میهنی که گروه مبارزش
چندان اسیر دسته چک و بند کیف شد
ای آنکه از برای وطن جوش میزدی
در این میانه خون تو بیخود کثیف شد
شاید ستاره ای ز دل میهن عزیز
برقی زد و سیاهی شب را حریف شد
صیغه انعام جاری کرده اند
صیغه انعام جاری کرده اند
«صیغه انعام» جاری کرده اند»
تا چنین امت سواری کرده اند
مردگان را زندگی بخشیده اند
جشن ها را سوگواری کرده اند
طنز را از شعر بیرون رانده اند
خنده را از لب فراری کرده اند
نوحه خوانی و نماز و روزه را
جزو احکام اداری کرده اند
مردمان را پاچه ها بگرفته اند
دشمنان را پاچه خاری کرده اند
ظاهرا در پادگان ها، حوزه ها
سالها تمرین هاری کرده اند
مسکنت؟ آنرا به مردم داده اند
مکنت؟ آنرا انحصاری کرده اند
شد کویر، از لطفشان، دریاچه مان
رودها را چون صحاری کرده اند
آتش غارت به جنگل ها زدند
کو درختی کابیاری کرده اند؟
صلح را شکل کبوتر دیده اند
جنگ را باز شکاری کرده اند
نوجوانان قرائتخانه را
برخی امیال قاری کرده اند
کولبر را با گلوله کشته اند
کارگر را چوبکاری کرده اند!
خون فرزندان ما نوشیده اند
تا ز خود رفع خماری کرده اند
سجده کردن را بهانه ساخته
قُمبُل خود را به «باری» کرده اند
دست و پای عقل را بشکسته اند
از جهالت پاسداری کرده اند
با خرافه با تقلب با دغا
قووورباغه را قناری کرده اند!
یا همانطوری که اول گفته ام
صیغه انعام جاری کرده اند
یکشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۷ – ۰۹-۱۲-۲۰۱
بوسه بر دست شهبانو
بوسه بر دست شهبانو
«سالها قبل، بیست و شش-هفت سال قبل، نادر نادرپور ضمن حملاتی به شاملو در سلسله مقالاتی که در روزگار نو
می نوشت (به سردبیری اسماعیل پوروالی، پاریس، زمستان ۱۳۷۲ تا بهار ۱۳۷۳)، از جمله به این اشاره کرد که
شاملو دست شهبانو را بوسیده و خرج معالجه اش را در اروپا هم شهبانو پرداخت کرده است. هادی خرسندی در شعری
شیرین و گزنده پاسخی به سخن نادرپور و به اصطلاح «افشاگری» او داد که گمان می کردم الآن زمان مناسبی برای
بازنشر آن باشد. متأسفانه هادی می گوید از آن شعر – که چه بسا در کیهان لندن چاپ شده – نسخه ای در اختیار ندارد
و باید دست به دامان کسانی شد که آن را در اختیار دارند. (البته یکی از چنین آدمهائی، خود من هستم که باید وقت
بگذارم و در میان انبوه کاغذها و بریده های نشریات که دارم بگردم.) ولی فعلا هادی عزیز لطف کرده و همان چند
بیتی را که به یاد می آورده برایم فرستاده. با سپاس از او همین مقدار خوب است بازنشر شود، تا بعد شاید تمامش هم
…. – سعید یوسف»
شاملو داشت مشکل زانو
که به دادش رسید شهبانو
یا مگر نه، که غدّه در سر داشت
دکتر آن غدّه از سرش برداشت
بوسه ای داد و رفع شد دردش
کم کمک سرخ شد رخِ زردش
اگر آن غده در سرِ ما بود
لبِ ما تو ببین کجاها بود
شاعر ما روان به خارجه شد
کرد یک بوسه و معالجه شد
بوسه بر دستِ بانوان ادب است
…………………..
من هم امروز، جانِ نادرپور،
نگرانِ توام ازین رهِ دور
که خدای نکرده موقعِ درد
با نداری چکار خواهی کرد
………………….
………………….
حافظه بیش ازین نشد همراه
آه، جانِ سعید یوسف، آه
بیت های به آن درخشانی
رفت در دستِ بادِ نسیانی
فقط امروز میخورم غصه
تف به این روزگارِ خار [….]
شعر زوری
شعر زوری
خواهم بگویم بنده امشب شعر زوری
اما به وللّاهه نمیدانم چه جوری
من دوست دارم شاعری باشم همیشه
اما نمیاید از این گربه سموری
پابند وزن و قافیه باشم نه معنی
شعرم بود یک شعر تصویری و صوری
نه میکند الهام بر من یک فرشته
نه معنی آرد بهر من غلمان و حوری
هرچند شعر زورکی گفتن نباید
اما بگویم حالیا با چه جسوری
با این زبان الکن و طبع نداری
خواهم من از هم میهنان خود صبوری
در باب شعر و شاعری چندین وصیّت
دارم در این ایام تلخ پا به گوری
شعر از شعور آید بنابراین مسلم
دارد تفاوت شاعری با بی شعوری
من معتقد هستم که شعر بی تکلف
بهتر بود از شعر اطواری و عوری
شاعر اگر شعری بگوید بهر مردم
لازم نباید داشت توضیح حضوری
باید بگوید شعر روشن شعر گویا
نه شعرهای چادری و چاقچوری
باید که باشد با زبان ساده شعرش
خیلی روان مانند چای توی قوری
ساده ولیکن نه به آنصورت که شعرش
بلکل درآید خنده دار از نوظهوری
نه اینکه نان را نون نویسد خاک را خوک
یا یک سری زین کارهای ابتکوری!
باید که باشد شعر او را ماندگاری
چون ساده باشد گفتن شعر عبوری
شعر حسابی کهنه و نو هم ندارد
چون که نه رخت است و نه فرش است و نه توری
!من شاعری دیدم که با شعر مُلغلق
گردیده از مردم جدا صد سال نوری
ایرانیان شعر و غزل واجب بدانند
چون نان شب خوشمزه و داغ و تنوری
اما بباید شاعرش گوید یکی شعر
از درد جان از درد دل از درد دوری
اما نه آن شعری که یأس آرد به دلها
بلکه یکی شعر امیدی و غروری
تنها نه اینکه مادر شاعر بگوید
قربان روم آن دست و آن پای بلوری
تنها نه اینکه عمه ی شاعر بگوید
قربان اشعار تو گوگوری مگوری
من شاعری دیدم … (نه والّا جان خسرو
(!اصلاً نخواهم گفت بیت سانسوری)
(!منظور من آن خسرو «اخبار روز» است)
آن نازنین که باقری هم هست و پوری
من شاعری دیدم که یک بیتش نخوانند
هرچند دیوانش بود با این قطوری
دیوان اینجوری که درمیآید از چاپ
مشکل شود بر رفتگر کار سپوری
البته مصرف میکند پیدا کتابش
پیدا شود گر در شب چارشنبه سوری
حتماً نباید بود شاعر در زمانه
نجّار هم در جامعه باشد ضروری
من یک نفر دیدم که شاعر نیست اما
مرد مفیدی هست آقای غفوری
من ادعای شاعری دارم از این پس
چون هست شیرین شعر من در عین شوری
کو منتقد تا عیب شعرم برشمارد
تا هر دو چشمش را نمایم غرق کوری
گر از جوائز یک نوبل از من دریغ است
پس خاک عالم بر سر اعضای ژوری!
بمب ساعت شمار شد میهن
بمب ساعت شمار شد میهن
«به اسماعیل خوئی عزیز. شرح گفت و گویمان، پریشب»
بمب ساعت شمار شد میهن
سوژه انفجار شد میهن
روزگارش به قدمت تاریخ
خسته از روزگار شد میهن
بیست و یک نه، که ۲۲ آورد!
نادم از این قمار شد میهن
شد خزان هرچه باغ ملی بود
خالی از هر بهار شد میهن
رو به دروازه تمدن داشت
جفت «دروازه غار» شد میهن
زیر نعلین ناکسان افتاد
شاهد بختیار شد میهن*
بر سرش سمّ ذوالجناح آمد
زخمی از ذوالفقار شد میهن
در عزای هزارها فرزند
مادر داغدار شد میهن
از هوا ریزگردِ غم آمد
گم به گرد و غبار شد میهن
ما فراری شدیم از ایران؟
یا ز ما در فرار شد میهن؟
پاسپورت من اتهامم بود
بس که بی اعتبار شد میهن
***
«بگذرد روزگار و خواهی دید»
«که به خود استوار شد میهن»
«بگذرد روزگار و خواهی دید»
«که ز غم برکنار شد میهن»
»«یأس را دور کن ز خود هادی»
«میرسد میهنت به آزادی»
——————————
* به یاد شاپور بختیار که گفت «ای مردم میروید زیر دیکتاتوری نعلین.»
رباعیات کرامات و معجزات حضرات
رباعیات کرامات و معجزات حضرات
بر اساس روایات ائمه ی جمعه و روحانیون در رسانه های رسمی
فیلی آمد فسرده وحاجتمند
بدجور ز فیل بودنش ناخرسند
میگفت که کاش کرگدن بودم من
برجست ز جا حضرت و خرطومش کند
آمد به حضور حضرتی آن برّه
نالید مرا علف بده یک ذرّه
حضرت دو سه تا برگ عطا کرده و گفت:
آنقدر علف بخور که جانت درّه
با جانِ درخت حضرت آمد به سخن:
انجیر بده تا بگذارم به دهن
لرزید به جان درخت و در پاسخ گفت:
شرمنده، ولی درخت گیلاسم من
نوزادِ عزیز، خسته و نالان بود
نوحضرتِ دیر آمده، سرگردان بود
البته که زایمان سختی هم داشت
زانروی که زیر بغلش قرآن بود
نان آمد و گفت یاعلی غوغا کن
بهر فقرا ضیافتی برپا کن
یکخرده پنیر و گوجه و سبزیجات
با معجزه ی خویش مرا پیتزا کن
حضرت آمد کنار دریاچه ی قم
یک کوسه تکان داد برایش سر و دم
حضرت فرمود چیزی از من بطلب
گفتا که مرا ببر به یک آکواریوم
بز گفت که یا امام احوال شما
دل برده ز بنده سبزی شال شما
این را بدهید بنده فعلن بخورم
در آتیه دنبلان من مال شما
حضرت که رسید چهره اش درهم بود
آمد به جهان و در وجودش غم بود
پسفردا ضمن کنفرانس خبری
میگفت چرا قابله نامحرم بود؟
غاز آمده بود پیش آقام علی
با زنبیلی ز تخم خود، با دغلی
گفتا که اگر نمیخوری یاحضرت
لطفن بده خدمت امام بغلی
پیش حضرت کروکدایل آمده بود
ششصد فرسخ، هزار مایل آمده بود
انگار که کامپیوترش بود خراب
حالا پی دانلود فایل آمده بود
مرغ آمد و گفت قدقدا، یا حضرت
پاره شده ام ترا خدا، یا حضرت
یکدانه خروسِ اهلِ بیت اینجا هست
لطفن بکنش ز ما جدا، یا حضرت
حضرت که رسید، خانه بود آماده
بر کنج حیاط نور حق افتاده
بر بام نشسته بود جغدی عصبی
میگفت امامزاده! آقازاده!
سگ آمد و گفت حضرتا هارم من
گر جنگ کنی ترا طرفدارم من
ای جان حسن، هیچ دم از صلح مزن
چون عاشق استخوان کُفارم من
گاو آمد و گفت یاعلی نوکرتیم
مستخدم تو، گارسن پیغمبرتیم
هرچه خواهی بگو، قبولت داریم
یعنی عندالمطالبه ما خرتیم
شیر آمد و گفت یا علی من سگتم
در موقع جنگ، حافظ شارگتم
از دمب مرا بگیر و آویزان کن
انگار بکن در استکان تی بگتم
آورد عسل برای حضرت خرسی
گفتا که رسیده از برایم ارثی
حضرت که به ضرب المثلش واقف بود
فرمود که نه، میل ندارم، مرسی
یک کرگدنی به حضرت صادق گفت
با بنده عیال من نمیگردد جفت
فرمود: عیال کرگدن را ول کن
با کرگدنِ کنیز میباید خفت
در مسجد کوفه در میان دو نماز
یک مورچه ای رسید مهمان بنواز
گفتا که بزن یک تلفن، یا حضرت
هر وقت به کله پاچه دارید نیاز
عقرب که رسید مردمان را آزرد
هرکس را زد، طرف همان ساعت مرد
این وضع ادامه داشت از روز ازل
تا روزی که امام عقرب را خورد
جوجه تیغی ز شمر ملعون عصبی
آمد سوی دشت کربلا نصف شبی
گفتا ندهم جان خودم را، اما
تیغم به فلانِ دشمنِ دینِ نبی
خر پنهانی نزد پیمبر آمد
پاورچین و یواشی از در آمد
گفتا که من آمدم به پابوس شما
اما به کسی شما نگو خر آمد
خر آمده بود نزد حضرت به پناه
حضرت دادش مبالغی یونجه و کاه
خر خورده و خرمست شد و راه افتاد
فریاد زنان: حزب فقط حزب الله
پیش حضرت تربچه ای عارض شد
حضرت مثل تربچه هه قرمز شد
حالا همه ی مفسران حیرانند
در اینکه قضیّه از چه رو غامض شد
کک آمد و با لباس حضرت شد جفت
حضرت به زبان عربی چیزی گفت
آنوقت مترجم آمد و گفت به کک:
در پاچه ی دشمنان اسلام بیفت
با حضرت صادق آدمی تریاکی
از وضع مزاج خویشتن شد شاکی
حضرت به حسادت نه، به غبطه فرمود:
اول تو بمن بگو کشیدی با کی؟
حضرت که رسید قابله رفت از دست
زائو و ندیمه و کنیزش سرمست
حضرت کوشید تا نبازد خود را
فیگور گرفت و یاعلی گفت و نشست
زرافه رسید خدمتش با رخ زرد
نالیده و شکوه کرد از گردن درد
حضرت فرمود ارّه ای آوردند
قیژ قیژ قیژ قیژ، جا به جا خوکش کرد
آنان که هجوم سوی حضرت بردند
در عید غدیر دستپختش خوردند
سه درصدشان اگرچه مسموم شدند
هفت درصدشان بدون علت مردند
سیر آمد و بوی بد خود را ول کرد
درخواست برای رفع این مشکل کرد
گفت: ای حضرت شما مرا خوشبو کن
حضرت با فوت، سیر را شانِل کرد
آهو آمد که حضرتا! من پکرم
ترسم که شکارچی کند جان به سرم
فرمود که من امام هفتم هستم
حالا تو نمیر تا بیاید پسرم
حضرت متولد نشده، بود شهید
زیرا به شهادتش بسی داشت امید
نامش ز همان زمان اسپرمی بود
سردار شهید اسپروماتوزوئید
آهو که شکارچی به زورش میبرد
حضرت نرسیده بود، حیوان میمرد
این کار خدا بود که در کوهسنگی
آن شب حضرت کباب آهو میخورد
در چاه اختلاف
در چاه اختلاف
یکنفر افتاد در چاهی به راه
مردمان گرد آمدند اطراف چاه
هر یکی آورد با خود یک طناب
ریسمان آویخت در آن چاه آب
عده ای هم با تب و تاب امدند
همره زنجیر و قلاب آمدند
چندتائی منجیان در این میان
با خود آوردند چندین نردبان!
ناگهانی حلقه ی آن چاه تنگ
تنگ تر شد از هجوم دنگ و فنگ
این بگفتا ریسمان را مرگ بر
آن بگفتا نردبان خاکش به سر
این بگفتا زنده این زنجیر باد
دشمنش با چنگکش درگیر باد
آن بگفتا جاودان باد این رسن
نیست مال هیچکس چون مال من
هر یکی گفتا به آن افتاده مرد
خود منم منجی تو از رنج و درد
این یکی گفتا طناب من بگیر
آن یکی گفتا که این آهن بگیر
این بگفتا تو بگیر از بیخ این
آن بگفتا تو ببین تاریخ این
این بگفتا ریسمانم محکم است
آن بگفتا مال من ابریشم است
این بگفتا مال من رنگش قشنگ
آن بگفتا ریسمان من سه رنگ
پا بنه بر نردبان گفت آن دگر
گفت قلابم بچسب این با تشر
کم کمک سیم و طناب و نردبان
جمله در هم پیچ خوردی این میان
آن طنابش گیر در زنجیر کرد
نردبان این به هر دو گیر کرد
چنگک قلاب آن شد پشت و رو
رفت در دیوار سنگ و گل فرو
چاه را حلقه بکلی بسته شد
ته نشین در چاه، مرد خسته شد
در جدال آهن و چوب و طناب
از سر آن بینوا بگذشت آب
بود چون خودرأی در آنجا زیاد
روبرو شد راهشان با انسداد
گر که تنها یک طناب آماده بود
مردِ افتاده نجاتش ساده بود
کو طناب اتفاق و اتحاد
جای هرچه مرده باد و زنده باد
کو طنابِ «من گذشتم از خودم»؟
در پی آزادی ملت شدم»؟»
اینهمه منجی فراهم آمده
این وسط یک ریسمان کم آمده
ریسمانی دستریس، اما قوی
«کار شورائی و ترک تکروی»
هادی سرخورده از پنجاه و هفت
!*دست آخر این وصیت کرد و رفت* البته
!شاعر به حکم قافیه رفته وگرنه هستم در خدمتتان
قصیده ای تازه در هجو نکبت نژادانِ
قصیده ای تازه در هجو نکبت نژادانِ
قصیده ای تازه در هجو نکبت نژادانِ لاشه خوارِ ریش دار و ته ریش دار، دامت انحطاطه
————————-
گر من به قصد هجو شماها
گویم یکی قصیده ی غرّا
پز میدهید باز که هادی
یک فحش تازه داده به ماها
لینکش شود روانه به هر سو
!ایمیل و تلگرام و پِ واتسا
چاپش کنید، نسخه ی بسیار
فونت درشت و کاغذ اعلا
هرکس کوشد که هجوبه ام را
ربطش دهد به خود تک و تنها
گوید هادی به لفظ مبارک
گفته به بنده بی سر و بی پا
گویم کنون به هجو شمایان
بیتی ساده، قصیده نه اما
تازه نه وزن و بیت مُطَنطَن
نه قافیه ش درست و سرِ جا
این هم زیاد از سرتان است
جاکش بیا بگیر، بفرما:
«خیلی شما خرید به قرآن»
«از گاو خرترید به قران»
بعله، همین، تمام، …. قصیده؟
!بیش ازین شاعر برات
با تو زیباتر شده دنیای من (عاشقانه)
با تو زیباتر شده دنیای من (عاشقانه)
با تو زیباتر شده دنیای من
گر ز من دوری گزینی، وای من
باز امشب در فراق روی تو
چار ساعت دیر شد لالای من
ورنه میگفتم برایت یک غزل
پشتوانه ش همت والای من!
یک شب دیگر به من مهلت بده
تا به آرامش رسد فردای من
مهربانی کن به همچین شاعری
پای ثابت باش در رویای من
بلکه یک خاکی به سر کردم عزیز
گر نلرزد باز دست و پای من
یا مگر پیدا شود یک شعر ناب
که شده گم لای کاغذهای من
مغزم الان میکند در عرش سیر
!پس برم فوری بکپّ-پم، شب به خیر
برکت جهانی اینترنت
برکت جهانی اینترنت
چشمم همه به پنجرهء اینستا و ریل
درگیر واتساپ و توئیت و ازین قبیل
از برکت جهانی این قصه طویل
دارم دو چشم گرد و یکی مغز مستطیل
دوبیتی رهبری در زلزله بم
دوبیتی رهبری در زلزله بم
غم اومد، آی غم اومد، آی غم اومد
مقام رهبری سوی بم اومد
نمیدونُم چرا وقتی که او رفت
پتوهای کمک، کلی کم اومد
تو خدائی
تو خدائی
زبونم لال زبونم لال تو چقد شکل خدایی
کد پستی تم میگه ساکن عرش کبریایی
اگه صدهزار خدا هم بباره از آسمون ها
تو یکی بین خداها، یکی یکدونه ی مایی
تو خدایی که دروغ نمیگی و حسد نداری
تو خدایی که ز هرچی جنغولک بازی جدایی
تو خدایی که نکردی کسی رو تو خیک مردم
تو خدایی که بَری از قال و قیل انبیایی
تو خدایی که لاییک و سکولار و آته ایستی
تو یک انسان شریف و با شعور و باصفایی
خدا یعنی اِند خوبی، آخر حرمت انسان
و تو حالا یکی از خداترینِ آدمایی
عرش کبریا که میگن، یعنی اونجا که تو هستی
ولی افسوس ولی افسوس که نمیدونم کجایی
ه۱۲ ژانویه ۲۰۱۸
زلزله و زنا
زلزله و زنا
هربار که در ایران زلزله آمد، چند آیت الله و حجت الاسلام دولتی گفتند از بس مردم زنا کرده اند زلزله آمده است.
دیروز من و یار دلی یکدله کردیم
یعنی که دوتائی هوس زلزله کردیم
در حین زنا صحبت از آن شیخ نمودیم
یکخرده ز افشاگری او گله کردیم
پیغام بدادیم به او در وسط سکس:
کای حجت الاسلام «کلینکس، کلینکس»
مرگ سیمین بهبهانی
مرگ سیمین بهبهانی
بسیج آماده،
سپاه بهوش،
نیروی انتظامی هشیار
خانه سیمین بهبهانی محاصره …
خاتمی برو جلو، تسلیت بگو
جنتی برو جلو دسته گل بگذار
سپاه آماده،
نیروی انتظامی بهوش،
،بسیج هشیار
……..!ضعیفه مرد
راز و نیاز با خدا
راز و نیاز با خدا
ای خدا از برای راز و نیاز
دست من شد به جانب تو دراز
دارم از درگهت دو تا خواهش
اولاَ دستمو نگیری گاز
ثانیا من که بنده ات هستم
دارم از تو سوال ….
…………. (!آخ دستم)
۲۴مرداد ۹۵
خیابان خاطره
خیابان خاطره
گه گاه کوچه ای ز خیابان خاطره
خوش میبرد مرا به دبستان خاطره
آنجا که ضمن درس الفبای فارسی
بابای خاطره بدهد نان خاطره
سوی کلاس اول ب، دیر کرده ام
من، طفلک همیشه پریشان خاطره
«آقا اجازه؟ بهر شما گچ گرفته ایم»
«نرم است و صاف، مارک پلیکاِنِ » خاطره
وقتی غروب مدرسه تعطیل میشود
غوغا کنیم همره یاران خاطره
امشب دوباره خاطره ها همدم من اند
آماده ام به خدمت مهمان خاطره
لرزد دلم ز خاطره اولین قرار
در کنج کافه، با دل لرزان خاطره
با هم قدم زدیم روانه به ایستگاه
غمگین ز لحظه های گریزان خاطره
یک چتر داشتیم و دوتائی یکی شدیم
خوش یمن بود شَر ر شَر ر باران خاطره
کافه هنوز هست در آنجا؟ خوشا که باد!
آن پاتوق عزیز جوانان خاطره
رد میشود هنوز از آن سمت دختری
هر جمعه شب سوار به پیکان خاطره؟
آن خانه هم هنوز در آن کوچه باقی است؟
گلدان شمعدانی و ایوان خاطره؟
دلتنگم از برای وطن، هرکجای آن.
با من بگو چه رفته بر ایران خاطره؟
از دست من زمان و مکان هر دو رفته است
الزایمرست نقطه پایان خاطره
هادی! بهار میرسد و من نشسته ام
چشمم چو چشم ابر بهاران خاطره
روشنفکر دينی
روشنفکر دينی
بگو در باب روشنفکر دينی
که مريخی ست ايشان يا زمينی؟
طرفدار کدامين مکتب است او
فرويدی يا که زين العابدينی؟
کدامين راه فکری را بپويد
حسينی يا بلانسبت لنينی؟
کدامين فلسفه را می پسندد
دکارتی يا اميرالمؤمنينی؟
چه گويد بابت آغاز انسان
کليسا مسجدی يا داروينی؟
بپرس از حجت الاسلام معروف
چو در اسکايپ خود! او را ببينی
:
اگر پايش بيفتد، صيغه ها را
تکاتک می پسندد يا دوجينی؟
نويسد بهر زن ها حکم اعدام
به جرم نقشه سقط جنينی؟
جنابش هيچ کرده اعتراضی
به دسته دسته اعدام اوينی؟
از آن بوسه که زد بر دست آقا
چه بوئی آمدش بر طرف بينی؟
شترمرغ است ايشان يا که آدم،
و يا درمانده در آنی و اينی؟
مسلمان است از روی صداقت
و يا از مؤمنان ويترينی؟
بگوئيدش تفکر با تدين
ندارد مرد مؤمن همنشينی
برايت فکر کرده دين ات از پيش
نهاده روی ميز و توی سينی
در آنچه مرجع تقليد گويد
نه شک جايز بود نه بازبينی
تعبّد حکم دين بوده ست و بايد
که تو باشی مطيعش با متينی
تو روشنفکر باشی؟ واقعاَ که!
عجب ساده ست عنوان آفرينی
!چه روشنفکر يونيفورم پوشی
سلاحش نيز کوته آستينی
هم از توبره، هم از آخور؟ نه جانم
مشخص کن، يساری يا يمينی؟
و بعد از آن بخور تا ميتوانی
شله زرد لذيذ اربعينی
«تدارکچی» خودت را خوانده بودی
خوشم آمد از اين سرراست بينی
به حق خويش قانع باش و، راحت
بکن از خرمن دين خوشه چينی
ولی با ملت ايران، دو دوزه
هر آنکس کرد بازی، شد رفوزه
زار و زار گریه میکردش طلبه
زار و زار گریه میکردش طلبه
یکی بود، یکی نبود
زیر چشماش چه کبود
طلبه نشسته بود
زار و زار گریه میکردش طلبه
بلاتشبیه، مث ابرای باهار گریه میکردش طلبه
– طلبه ی خاک تو سر – خور و خوابت مث خر
چی شده عر میزنی – جزّ جیگر میزنی
طلبه هیچچی نمیگفت
زار و زار گریه میکردش طلبه
بلاتشبیه مث ابرای باهار گریه میکردش طلبه
– طلبه ی خاک تو گور – گردنت سفت و قطور
نون میخوای، آب میخوای؟ – صیغه ی ناب میخوای؟
یار با وضو میخوای؟ – عشق پشت و رومیخوای؟
زار و زار گریه میکردش طلبه
بلاتشبیه، مث ابرای باهار گریه میکردش طلبه
ولی حالا تکونی داد سرشو
یک کمی آهسته کرد عرعرشو
گفت دیگه ذلّه شدم – ذلیل الملّه شدم
تو خیابونای شهر – زندگیمون شده زهر
تف و فحش و متلک – گاهی هم یه فصل کتک
مث سابق کسی هم پول نمیده به حوزه ها
به ابولفضل برکت نیس دیگه توی روضه ها
پولای گنده رو آیات عُظام برمیدارن
ارث خرس میبرنو سهم امام برمیدارن
با جت اختصاصی میرن نجف یا کربلا
بنز ضدگلوله سوار میشن میرن خلا
این وسط ما منتریم – طلّاب خاک تو سریم
طلبه گریه میکرد زار میزد
خودشو بر در و دیوار میزد
– طلبه میخوای سرت گرم باشه؟
زیر کونت کوسن نرم باشه؟
صاحاب منبر چل پله بشی؟
جون عمه ت وجیه الملّه بشی؟
خب برو پیش ائمه به پناه
بکنن وضعتو فوری روبراه
تو که رابطه ت درسته باهاشون
واردی به کوفه و کربلاشون
بگو حضرت علی – اون امام اولی
سوار خر مرادت بکنه – صاحب عقل و سوادت بکنه
بهت آبرو بده شرف بده – به خر مرادتم علف بده
از شهید کربلا بخواه بهت حال بده
هی بهت وقفی بده، نذری بده، مال بده
طلبه دردتو با حضرت عباس بگو
برو دور حرمش هرچی دلت خواس بگو
بگو زین العابدین دردتورو دوا کنه
بگو باب الحوائج حاجتتو روا کنه
بگو بت امام حسین ویزای کربلا بده
بگو بت امام رضا یک چمدون طلا بده
زار و زار گریه میکردش طلبه
بلاتشبیه، مث ابرای باهار گریه میکردش طلبه
– چرا دس به دامن زینب کبرا نمیشی؟
طالب معجزه ی حضرت زهرا نمیشی؟
طلبه بپّا که از شدت غم دق نکنی
غفلت از لطف امام جعفر صادق نکنی
خوبه زودتر به همه کارهای لازم برسی
خدمت بیت امام موسای کاظم برسی
به امامای عزیز حرفای منطقی بگی
به امام نقی بگی، به امام تقی بگی
بگو با معجزه شون کمک کنن
از تو رفع ستم و کتک کنن
طلبه گفت که چه کشکی، چه امامی، چی میگین؟
قصه ی معجزه ی ائمه رو با کی میگین؟
حرف معجزه کرامات چی چیه؟
اینهمه جهل و خرافات چی چیه؟
اینارو ما خودمون رواج میدیم
بیخودی به این ائمه باج میدیم
در عمل معجزه رو ما میکنیم
که یه مشت مِیتّو احیا میکنیم
اونا با معجزه ی آخوند و شیخ و طلبه
میکنن به مغز یک عده خرافی غلبه
اماما زندگیِ دوباره رو مدیون مان
اگه در کربلا پیداشون میشه، مهمون مان!
همه ابزارمونن – رونق کارمونن
ما به اونها جون میدیم – همه جور فرمون میدیم
زار و زار گریه میکردش طلبه
مث ابرای باهار گریه میکردش طلبه
– طلبه، یکی که حیّ و حاضره
به همه اوضاع عالم ناظره
غافل از مرحمت مهدی موعودی چرا؟
بیخیالِ امام زنده و موجودی چرا؟
میکنه حضرت مهدی همه چیزو رو به راه
بیشتر از هزار سال تجربه داره ته چاه!
پس برس خدمتشون بوسه بزن دستشونو
نشی دلخور اگه اینجوری کنن شستشونو!
فکر بیلّاخو نکن، بروت نیار، تقیّه کن
خودتو تو جمکران همصدای بقیّه کن
طلبه گفت ولی من با این چیزا خر نمیشم
دستخوش خرافه و جهل مکرر نمیشم
اینارو ما خودمون وارد دستور میکنیم
توی حوزه واسشون سناریو جور میکنیم
جمکران ساخت همین اواخره
خودمون هلش میدادیم که بره
اینا نوندونی ماس، باور و اعتقاد که نیس
مارو که عقیده بر امامت و معاد که نیس
دین و مذهب واسه ما خورد و خوراکه، نون و آب
پیش ما امام حسین، قیمه پلو، چلوکباب
میشه حضرت علی سوسیس و کالباس واسه ما
مکدونالده مثلن حضرت عباس واسه ما
کنتاکی فراید چیکن حضرت زهرارو میگیم
ساندویچ فلافل زینب کبرارو میگیم
پیتزا هم سهم امام جعفر صادق میمونه
ولی افسوس همه شون با قید «سابق» میمونه
دیگه حالا کار این رستورانا کساد شده
پنداری امت ما شعورشون زیاد شده
دیگه پول نذر شهید کربلا هم نمیدن
غذا هیچچی، بابت کوکاکولا هم نمیدن
روی انگشت وسطی حرمت و احترام ماس!
شستشون نذر و حواله به فلان امام ماس!
تا عبا عمامه مون پیدا میشه
سر ابراز محبت وا میشه
تف و فحش و متلک – گاهی هم یه فصل کتک
زار و زار گریه میکردش طلبه
مث ابرای باهار گریه میکردش طلبه
درد دل آب لوله
درد دل آب لوله
میگفت که لوله جای من نیست
من جلوه ی چشمه سار بودم
آیینه ی روی ماه و خورشید
این لوله پر است از سیاهی
اینجا نه دگر شبیه آبم
در قلقل من حباب پر بود
آزاد و روان به چشمه و نهر
این لوله سر دراز دارد
بگذشته ز کوچه و ز بازار
من روی نژاده و غریزه
دل تنگ برای قلوه سنگ است
یادم همه مرزه است و پونه
در حسرت دیدن کلاغم
آن گرد و قلنبه تشنه خرگوش
اکسیژن من نشسته در غم
دیگر نه خبر مرا ز کوزه
کو قُلقُلی دراز گردن
کو گردش رود و رودخانه
…….. چون هِق هِق آب لوله خوابید
آرام بگیر جان مایع
بنگر به مسایل اساسی
لوله به تو داده پای رفتن
از داخل چشمه، داخل نهر
با کوزه بجز یکی دو خانه
در کوزه اگر یکی ترک بود
یکخرده بیا و قدردان باش
حظ کن ز مبانی تمدن
تکنولژی ات کمک نموده
شد سرعت تو ز یُمن لوله
گر دور ز طرف چشمه ساری
سرمایه ی سازمان آبی
با دوره چشمه کرده ای فرق
تنها نه که همنشین شیری
…….. در پاسخ شیر، آب غمناک
گفتا که تو جسم جامد و سخت
زاعماق زمین و قعر معدن
پرورده شدی به کارخانه
هشدار نه شیر جنگلی تو
من زاده قعر و اوج هستم
رفتم ز زمین به آسمانها
من آبم و مایه ی حیاتم
پیوسته به سعی و جنب و جوشم
حالا که بخاطر تمدن
حالا که چنین شده ست حالم
من پاکم و ناب و ساده و صاف
روزان و شبان اسیر کارم
حال دو کلام هم که گفتم
گر مثل تو آلیاژ بودم
در جان خودت تو حس نداری
از من سه چهارم زمین پر
حیف از من و درد دل که کردم
…… غرید دوباره شیر کای دوست
در دره و کوه اگر شوی گم
گر صاحب تخت و تاج باشی
هرگز نشوی چنین فراگیر ……
من شاهد گفت و گوی ایندو
فارغ ز قضاوت این میانه
آچار به دست و خبره در کار
آرام شد آب و شیر آسود
دکتر جان
دکتر جان
نه در قرصی که دادی هیچ تأثیرست دکترجان
نه در حالی که دارم هیچ تغییرست دکترجان
درون سینه ام آتشفشانی تازه میجوشد
دلم آوردگاه سرکه و سیرست دکترجان
میان جسم و جانم خون و خونریزیست پنداری
درون کله ام پژواک آژیرست دکترجان
من از خوابی که دیدم هیچ تعبیری نمیخواهم
ولی بیداریم محتاج تعبیرست دکترجان
به جرم اینکه روزی در جوانی خودزنی کردم
هنوز از جان پیرم خون سرازیرست دکترجان
مخواه از من که جز با اشک شرح حال خود گویم
که بغض خودخوری هایم گلوگیرست دکترجان
من از شهر و دیاری آمدم اینجا پناهنده
که شاعر را صله زندان و زنجیرست دکترجان
مرا امّید برگشتن تسلّای دل است، امّا
هنوز این جاده در دست تعمیرست دکترجان
نپنداری که با این غصه ها جا میزند هادی،
دلم افسرده هست اما دل شیرست دکترجان
میان عقل و دل
میان عقل و دل
دلی دارم که با منطق ندارد هیچ همسوئی
گریزد از پلنگ عقل با پرواز آهوئی
چنان دلگیر و دلمرده ست عقلم از جفای دل
که عقل جن بیاید پیش عقل من به دلجوئی
دلم گوید برو دنبال هرآنچه که من گویم
!نه از قانون بترس اصلاً ، نه از دکتر هلاکوئی
دلت بی احتیاطست و خطر کن»، عقل میگوید»
«دلم گوید که «عقلت نوبر آورده ز ترسوئی
دلت عقلش کمست انگار»، غرغر میکند عقلم»
«دلم گوید که «صد رحمت به هرچه عقل مصنوعی
برو شادی کن و خوش باش بیچاره!»، دلم گوید»
«چه خیری دیده ای عقلا! ز بدخلقی و اخموئی»
دلت طفلیست گردوباز!»، عقلم میزند طعنه»
«دلم گوید که «عقل تو عجب گردست، گردوئی
نمیسازند با هم عقل و دل، یک روز، یک ساعت
که عقلم از نزاکت سهم برده، دل ز پرروئی
ولی آنجا که باشد حرف ایران، صحبت میهن
میان عقل و دل انگار پیوندیست جادوئی
دلم گوید که «برگردیم!» و عقلم میدهد پاسخ
«عزیزم کاشکی میشد به این راحت که میگوئی»
«دلم گوید که «من دیگر ندارم طاقت دوری
«جوابش عقل میگوید که «می فهمم به نیکوئی
میان عقل و دل، «احساس» با اشکی که میریزد
به یاد آشیانه، پرپری دارد، پرستوئی
و من با بار احساس گناهی رو به افزایش
میان این سه غمگین، میزنم خود را به هالوئی
۱۳۹۴
سوپرمارکت دین و مذهب
سوپرمارکت دین و مذهب
در سوپرِ دیانت، وِرد و دعا فروشی
در دِیر و در کنیسه، هرچه ریا، فروشی
بازار اصلی: اسلام، حرّاج هرچه خواهی
شد «پنج تن» مغازه، «آل عبا» فروشی
الفاظ پاچه خواری از هر رقم مهیا
«روح الفداّه» حاضر، «ارواحنا» فروشی
دلال های دینی کاسب صفت رسیدند
ای مومنین بجنبید، دین شد طلافروشی
در چارسوق مذهب، اجناس جور واجور
هر روضه شد دکان و هر ماجرا فروشی
نقل جنایت شمر شد منبع درآمد
وصف حسین مظلوم در کربلا فروشی
مدح امام اول اغراق بود و مهمل
«الاعلی» هم آمد با «لافتی» فروشی
شمشیر ذوالفقارش، سود دَبل درآورد
چون بود کشته های شیرخدا فروشی
فرموده ی پیامبر بوتیک شد، خلایق
بر او و وخاندانش، «صل علی» فروشی
تنها نه اینکه مکه گشته شاپینگ سنتر
یکخرده آنطرفتر غار حِرا فروشی
در مارکت خرافات گرم ست چانه بازار
«الحمدُ قل هوالله» جای دوا فروشی
«حِرز جواد» بگرفت جای پنیسیلین را
در جای آلکاسلتزر، «تَبّت یدا» فروشی
چون بیمه ابوالفضل سود سهام کم داشت
استاک حضرتعباس، نصف بها فروشی
بورس امام صادق ناگه کشید بالا
اوراق جعل و واجعل، هر یک جدا فروشی
بیت کوین» و «رمز ارز» است پشت ضریح حضرت
باب الحوائج آمد با این دوتا، فروشی
در دکه ی دونبشش دلال دین نشسته
اینجاست هم ائمه، هم انبیا فروشی
نهج البلاغه، قرآن، آداب حج عمره
مفتی ببر، نبوده از ابتدا فروشی
در ویترین اینجا، دستی ز مچ بریده ست
دستی ست که بدزدد عقل شما، فروشی
«مهدی بیا» که گویند، پشتش هزار حرف است
مهدی نیا! که باشد، «مهدی بیا» فروشی
ای مومنین صادق، عمال دین حریصند
گه تاج خار دارند، گاهی عصا، فروشی
خوش آن که با خداتان بی واسطه بمانید
!فردا اگر نگویند باشد خدا فروشی
کانال به کانال
کانال به کانال
کانال به کانال به دنبال توام من
با دیشِ دلم در پی کانال توام من
بر درگه هاتبرد و تلستار و یوتلست
ریموت به کف،خسته به دنبال توام من
«بی.بی.سی» و «وی.او.ای» و شهرام همایون!
جوینده ی علاف و بداقبال توام من
در باره ی تو هرچه مقاله رسد و فیلم
خواننده و بیننده ی فعال توام من
پیگیر خبرهای تو هستم به همه حال
یک لحظه کجا بی خبر از حال توام من
روزی اَلفِ اُلفت تو بودم و امروز
دور از تو و دلداده به تو، دال توام من
بر تو نرسد خدمتی از من بجز اینکه
افشاگر حکام قرشمال توام من
مذهب به تو تحمیل شد و طبق احادیث
امروز اسیر خر دجال توام من
جغرافی اگر در به درم کرده غمم نیست
تا بسته به تاریخ کهنسال توام من
از بهر نوه قصه ی شهنامه بخوانم
تا شیفته ی رستم تو، زال توام من
با عبرتی از تجربه ی تلخ گذشته
دلگرم به آینده ی اطفال توام من
تا هستم و هستی به جهان، ای وطن من
تو مال منی، مال منی، مال توام من
طرف! (غزل عاشقانه)
طرف! (غزل عاشقانه)
خوی خوش، رفتار خوش، لطف سخن دارد طرف
همچو من، صد کشته در هر انجمن دارد طرف!
مهربان، مهمان نواز، آداب دان، مشکل پسند
گوشه ی چشمی اگر دارد، به من دارد طرف!
با مروت، خوش مدارا، راضی از بود و نبود
سازشی خوش با کویر و با چمن دارد طرف
سرخی از گل، سبزی از جنگل، سپیدی از سحر
پرچم ایران من در پیرهن دارد طرف
همزبان و نکته دان، خوش صحبت و شیرین بیان
فارسی را همچو شکّر در دهن دارد طرف
ناسیونالیسمی شیرین به لب هایش عجین
بوسه اش در جان من طعم وطن دارد طرف
هفت بیت اش میکنم تا این غزل کامل شود
فاعلاتن فاعلن مستَفعلَن دارد طرف!
۹۳ مهرماه
ای أوباما
ای أوباما
ای اوبامای مچل کمتر رجزخوانی بکن
یک نگاهی هم ز سوراخی به کوبانی* بکن
پنجره ها را ببند و پشت در را گل بگیر
پس به لپ تاپ ات کلیک، البته پنهانی بکن
فاصله از اسکرین را حفظ کن، غافل مشو
سکیوریتی را رعایت، هرچه بتوانی، بکن
یک کمی اخبار داعش را بخوان با احتیاط
بعد، تعریفی ز اسلام و مسلمانی بکن
مسلمین واقعی را هرچه بتوانی بزن
جیره خواران را ولی دعوت به مهمانی بکن**
خوب آنها را بساز و بعد مثل طالبان
دوستان! را در گوانتانامو زندانی بکن
فیسبوک کشور ترکیه را لایکی بزن
بند و بستی آنچنانکه افتد و دانی بکن
در اطاعت از جهانخواران پشتیبان خویش
تا توانی کارهای غیر انسانی بکن
امپریالیسم را تعظیم کن، تکریم کن
حق خلق کُرد را در پاش قربانی بکن
خدمت بشار اسد بفرست یک ایمیل خوب
پس حمایت های مرموزی از آن جانی بکن
این میان یک زنگ کوتاهی به پوتین هم بزن
یک تلیفون هم سر راه ات به روحانی بکن
بعد مثل آدمی بی قدرت و بی اختیار
زر بزن ـ نه، معذرت میخوام! ـ سخنرانی بکن
ـــــــــــــــــــــــــ
شهر کردنشین.
** اشاره به مهمانی های افطار کاخ سفید در ماه رمضان.
دریغا جوانی
دریغا جوانی
دریغا، حیرتا، دردا، جوانی رفت و من ماندم
چه درداتر زمان نوجوانی، شد، مکان نوجوانی، شد
نه طولی هست و نه عرضی، درین نقطه که من ماندم
خیابان، کوچه، خانه رفت و روز و ماه و سال از پی
چگونه بی زمین و بی زمان با خویشتن ماندم؟
منم زان نسل غمگین کز هجوم قوم نادانی
نه آن «مرغ طرب» دیدم، نه بر طرف چمن ماندم
دلم صد سال تنها شد، نگاهم غرق دریا شد
زبان با واژه ها بیگانه آمد، از سخن ماندم
ز کف دادم شباب اما ندادم اقتدار از کف
به ظاهر گرچه فرسودم
چه باشد کیفر آنکس که زد فریاد آزادی؟
که هرچه هست و هرچه بود، من فریادزن ماندم
هزاران تیرِ داغِ نوجوانانم به جان باشد
اگر خود در امان از آن تفنگ دورزن ماندم
به زندان های میهن سر زدم گه گاه و شادا من
که همسلول و همبند هزاران مرد و زن ماندم
بر این تی-شرت کهنه، نام ایران دارم و این شد
که در سرمای غربت، گرم یک لا پیرهن ماندم
ملامتگوی بی دردا
مکافاتم همین کافی، که با تو هموطن ماندم!
– ۲۲ تیر ۹۳
آخرزمان
آخرزمان
آخر از دست بشر صبر زمان سر میرود
این زمین قل میخورد از دست او در میرود
آسمان با چشم پر باران گریزان میشود
موج از اقیانوس ها با دیده ی تر میرود
کنده خواهد شد ز جایش فرض خط استوا
از کمرگاه زمین، یک جای دیگر میرود
مثل دیگ آب جوشی میشود قطب شمال
با نهنگ آب پز، غلغل کنان سر میرود
ماه از منظومه ی شمسی به بیرون میجهد
همچو سرگردان شهابی اینور آنور میرود
حبه حبه خوشه ی پروین بیفتد بر زمین
دُبّ اصغر توی نِرو دُبّ اکبر میرود
کوه از جا میپرد ترسیده از سیل فنا
کوله بارش آهن و خارا و مرمر، میرود
پشت و رو گردد جهان، قاطی شود از هرجهت
باختر از راه و بیراهه به خاور میرود
روز درهم میشود با شب، بهم ریزد زمان
در محرم ژانویه پهلوی آذر میرود
چشمه ی خورشید مرداب مرکب میشود
نور با تاریکی مطلق برابر میرود
کهکشان از صاعقه میلرزد و ابری سیاه
با خیال قتل عام هرچه اختر میرود
جنگلی میخشکد و آتش بگیرد جنگلی
سرو می افتد به خاک و خاک بر سر میرود
راه شیری را ببندد راه بندانی غریب
بسکه سیاره در آن یکذره معبر میرود
همزمان در کوچه ی مذهب عروسی میشود
اسقفی با آیت اللهی به بستر میرود
خلق مستأصل خرافاتی شده، وحشتزده
چاره جویان جانب پولپیت* و منبر میرود
دوره ی آخرزمان وقتی به این سو میرسد
حضرت صاحبزمان از آنطرف در میرود
تا حکومت یار مذهب باشد و برعکس آن
روزگار از قهقرا هم آنطرفتر میرود
* Pulpit = منبر*
(. ۷ ذیقعده ۲۰۱۴ شمسی! (تقریباَ
!باز هم چند رباعی
!باز هم چند رباعی
روزی که به خاک تیره پنهان بشوی
شاید که گیاهی از گیاهان بشوی
از خاک تو گر سر بزند تنباکو
با اینهمه وزن دود قلیان بشوی
ایراد گرفتن ز کسان مشکل نیست
کشف نیوتون هم آنچنان کامل نیست
آن سیب رسیده بوده و افتاد به خاک
پس جاذبه سیب کال را شامل نیست
کرمی دیدم میان سیب نیوتون
میگفت که این منم رقیب نیوتون
میگفت عجب، که ضربه را من خوردم
شد شهرت جاذبه نصیب نیوتون
کرمی سر اسحاق چنین میزد داد
کای کاشف بی رقیب باغت آباد
افتادن سیب بابت جاذبه نیست
سنگینی من بود که آن سیب افتاد
با خواست من زمانه دمساز نشد
پایان پریشانی ام آغاز نشد
درهای زیاد را گشودم، اما
آن پنجره ای که خواستم باز نشد
<آن قصر که جمشید در او جام گرفت>
از بانک برای قسط آن وام گرفت
پرداخت که شد قسط طویل المدت
جایش به خوشی حجت الاسلام گرفت
گفتند بیا همت یکباره بکن
دردسر آوارگی ات چاره بکن
پاسپورت و شناسنامه ی خود را بجران
اوراق هویت خودت پاره بکن
گفتند اگر بهر پناه آمده ای
بیهوده به این فرودگاه آمده ای
هم هست گذرنامه ی تو قلابی
هم با پرواز اشتباه آمده ای
گفتند بیا بیا امام آمده است
خورشید تو بعد تیره شام آمده است
ما سینه زنان عازم شهیاد شدیم
حالا تو نگو بوکوحرام آمده است*
——————
!بوکوحرام – یک گروه اسلامی آدمخور
شنبه ۹ ارديبهشت ۱٣۹٣ – ۲۹ آوريل ۲۰۱۴
ژورنالیسم خدا
ژورنالیسم خدا
خواندم که شیخ گفته خدا«ژورنالیست»بود
اما مثال اهل قلم شور و شر نداشت
نشریه نیز داشت که تعطیل کرده بود
زیرا که یک مخاطب صاحبنظر نداشت
در بارهٔ خدا چه سخنها که گفته شیخ
او را کسی ز پرت و پلا برحذر نداشت
نقد مرا کسی برساند به گوش او
ترسی اگر ز جانب این جانور نداشت
این روزنامه ای که خدا کرده منتشر
از روزگار آتی ما یک «خبر» نداشت
یک خط ز راز عالم خلقت در آن نبود
یک جمله از سوابق شمس و قمر نداشت
وقت نماز صبح و غروبش دقیق بود
جز این دلیِل خلقِت شام و سحر نداشت
بسیار گفته بود ز تقدیر و سرنوشت
اما قضاش اینهمه سوء قدر نداشت
جای حروف، صفحهٔ «فردا چه میشود؟».»
جز ویرگول و همزه و زیر و زبر نداشت
از پشت پردهٔ عملّیات حضرتش
عکاس روزنامه یکی عکس برنداشت
وان سرمقاله ها که رسولان نوشته اند
بعضیش ته نداشت و برخیش سر نداشت
در بخش «شایعات» هیاهوی تازه بود
در باب اینکه حضرت عیسی پدر نداشت
در صفحهٔ «مشایخ برجستهٔ جهان»
جز عکس گاو و طرح سگ و نقش خر نداشت
در زیر عکس پاپ همانجا نوشته بود:
«یک کودک نمونه!» و شرحی دگر نداشت
در عکس حوریان خودش دستبرده بود
جز جبرئیل هیچ یکی بال و پر نداشت
توی ستون «زن» به زنان حمله کرده بود
حرفی بغیر برتری جنس نر نداشت
حوا نوشت جزو «مقالات وارده»
کز جوِر شوِی خویش بجز چشِم تر نداشت
خواننده ای به «بخش حوادث» نوشته بود
خوش بود اگرکه حضرت آدم پسر نداشت
مسئول نقد شعر و هنر (اسم مستعار)
جز فحش بد به اهل ادب یا هنر نداشت
وانکس که بخش آشپزی را نوشته بود
یک ثانیه به خلق گرسنه نظر نداشت
در بخش اقتصاد به تیتر درشت گفت:
دیوانه آن کسی که غم سیم و زر نداشت
در صفحهٔ تفرج و تور و مسافرت
جز دوزخ و بهشت برای سفر نداشت
البته خوب بود رپرتاژش از بهشت
رنگ دروغ اول آوریل اگر نداشت
یک عالم از مواّد مخّدر نوشته بود
کاین از مذاهبیست که پیغامبر نداشت
شش صفحه گفته بود: خرافات لازم است
در بارهٔ شعور دو خط بیشتر نداشت
از جهل گفته بود که خیلی حیاتی است
بر علم جز اشاره هکی مختصر نداشت
در شعر «بول و غایت و انسان» سروده بود:
که غیر این دو، باغ بشر بار و بر نداشت
پائین صفحه ها متعلق به سکس بود
حرفی بجز حکایت فرج و ذکر نداشت
شیخی نوشته بود نترسید از لواط
کردیم ما و در پس منبر خطر نداشت
تفسیر داغ روز به امضای سردبیر
یخ بود و روی بنده خدائی اثر نداشت
با آنهمه قلمزن پیغمبر و امام
یک گفتگو، مصاحبهٔ معتبر نداشت
یک «حضرتی» به صفحهٔ ورزش نشسته بود
که هرکسی مخالف او بود سر نداشت
در بخش «خانواده» ز پیغمبری نوشت
کز کثرِت کنیِز غنیمت، کمر نداشت
از رحلت و وفات به هر صفحه ای نوشت
اما دو خط اشاره به سیزده بدر نداشت
خواننده بین مردم دانا و نکته سنج
نشریهٔ خدا به خدا یکنفر نداشت
تفسیرهاش مبتذل و سطحی آنچنان
که خواندنش بغیر زیان و ضرر نداشت
تبلیغ بود و وعده و اغوا مطالبش
یک سطر از زمانهٔ بیدادگر نداشت
یک سطِر روزنامه به سود بشر نبود
هرچند هم که مشترکی جز بشر نداشت
حرفی در اعتراض به تحمیِق بندگان
نقدی به دینفروشِی بیحّد و مّر نداشت
این نشریه به ظاهر اگر ناشرش خداست
کار همین آخوند و خاخام و کشیش ماست