۳

         

۱  ۲  ۳  ۴ ۵  ۶ ۷    صفحات

سؤتغذیه

ای مومن گرسنه ی با نُدبه همنشین
ای برده گوی هرچه عبادت ز مومنین

ای آنکه در قبال یکی تکه نان خشک
شکر رسول میکنی و ربّ العالمین

ای دیگ و کاسه ات سر سفره پر از دعا!
ای سفره ی تو خالی و ذکر تو پر طنین

دانی چرا تو بی رمق و شیخنا قوی؟
دانی چرا تو پِرپِری و شیخنا وزین؟

ای رو به قبله، مشکل تو سؤتغذیه ست
او «نان دین» همی خورد اما تو «نان 
«دین

از قاضی شرع نبی به بانوی شطرنجباز

باختی ای خواهر شطرنجباز
گرچه شطرنج تو بهتر بوده است

از موازین چون تخطی کرده ای
برد با بانوی دیگر بوده است

گر خطای غیر اخلاقی نبود
بازی ات البته محشر بوده است

طبق تحقیقات خواهرهای ما
اسب شطرنج شما نر بوده است

با چنین کار تو خواهر شد به باد
آبروی هرچه خواهر بوده است

تو نمیدانی مگر خون شهید
ناظر نهی ی ز منکَر بوده است

تو نمیدانی مگر این لیگ در
چارچوب کاپ رهبر بوده است

خاصه انکه روح مرحول امام
در سمی فینال داور بوده است

پس نپنداری که در امر قضا
قاضی شرع نبی خر بوده است

دست مالیده یکی از خواهران
گفته فیلت هم مذکر بوده است

بر اساس ماده های منکرات
میخوری شلاق، ضمناً کیش و مات!

دوبیتی های فضائی 
 
من‭ ‬چند‭ ‬شب‭ ‬در‭ ‬رختخواب‭ ‬آنفلانزا

گشتم‭ ‬تمام‭ ‬کهکشان‭ ‬ها‭ ‬را‭ ‬تب‭ ‬آلود
شرح‭ ‬وقایع‭ ‬مینویسم‭ ‬تا‭ ‬بگویند
این‭ ‬زر‭ ‬زدن‭ ‬ها‭ ‬آخرین‭ ‬هذیان‭ ‬او‭ ‬بود‭!‬

حافظ‭ ‬بیا‭! ‬باید‭ ‬که‭ ‬طرحی‭ ‬نو‭ ‬درانداخت
این‭ ‬آسمان‭ ‬دیگر‭ ‬نه‭ ‬آرام‭ ‬و‭ ‬نه‭ ‬زیباست
خون‭ ‬میچکد‭ ‬هرشب‭ ‬ز‭ ‬سقف‭ ‬لاجوردیش
هر‭ ‬روز‭ ‬قتل‭ ‬اختری‭ ‬توی‭ ‬خبرهاست

پشت‭ ‬کدامین‭ ‬کهکشان‭ ‬پنهان‭ ‬بمانی؟
انسان‭! ‬ز‭ ‬بیم‭ ‬رهزنان‭ ‬راه‭ ‬شیری؟
ترسم‭ ‬اگر‭ ‬لختت‭ ‬کنند‭ ‬این‭ ‬نابکاران
سرمازده‭ ‬در‭ ‬حومه‭ ‬ی‭ ‬نپتون‭ ‬بمیری

از‭ ‬جاذبه‭ ‬بیرون‭ ‬که‭ ‬رفتم،‭ ‬بر‭ ‬سر‭ ‬راه
دیدم‭ ‬کلیسائی‭ ‬بزرگ‭ ‬و‭ ‬معتبر‭ ‬بود
در‭ ‬حال‭ ‬بی‭ ‬وزنی،‭ ‬کشیشی‭ ‬غوطه‭ ‬میخورد
دستش‭ ‬شناور‭ ‬لای‭ ‬پای‭ ‬یک‭ ‬پسر‭ ‬بود

یک‭ ‬مومن‭ ‬ته‭ ‬ریش‭ ‬دار،‭ ‬اهل‭ ‬عطارد
دیدم‭ ‬که‭ ‬نزدیک‭ ‬پلوتن‭ ‬کرده‭ ‬منزل
با‭ ‬یک‭ ‬خر‭ ‬مریخی‭ ‬طناز‭ ‬و‭ ‬سکسی
بنشسته‭ ‬و‭ ‬میخواند‭ ‬توضیح‭ ‬المسائل-‬

سیاره‭ ‬ای‭ ‬دیدم‭ ‬که‭ ‬سرگردان‭ ‬رها‭ ‬بود
کس‭ ‬در‭ ‬مدار‭ ‬خویش‭ ‬او‭ ‬را‭ ‬جا‭ ‬نمیداد
سیاره‭ ‬نالان‭ ‬مهلتی‭ ‬یک‭ ‬ماهه‭ ‬میخواست
منظومه‭ ‬ی‭ ‬شمسی‭ ‬به‭ ‬او‭ ‬ویزا‭ ‬نمیداد

دیشب‭ ‬شهابی‭ ‬زد‭ ‬به‭ ‬ماشینم‭ ‬سرپیچ
از‭ ‬شدتش‭ ‬نزدیک نپتون رفتم از هوش
گفتند‭ ‬عابرها‭ ‬که‭ ‬تقصیر‭ ‬شهاب‭ ‬است
کان‭ ‬سنگ‭ ‬سرگردان‭ ‬چراغش‭ ‬بوده‭ ‬خاموش

در‭ ‬آرزوی‭ ‬دیدن‭ ‬فردای‭ ‬بهتر
هرکس‭ ‬در‭ ‬اوج‭ ‬آسمان‭ ‬ها‭ ‬عالمی‭ ‬داشت
وان‭ ‬شاعر‭ ‬خواب‭ ‬و‭ ‬خمارآلوده،‭ ‬هرشب
در‭ ‬مزرع‭ ‬سبز‭ ‬فلک‭ ‬خشخاش‭ ‬میکاشت

شغل‭ ‬تجارت‭ ‬در‭ ‬فضا‭ ‬هم‭ ‬مثل‭ ‬اینجاست
یعنی‭ ‬زدوبند‭ ‬و‭ ‬تبانی‭ ‬کار‭ ‬نیک‭ ‬است
خورشید‭ ‬میگویند‭ ‬در‭ ‬استاک‭ ‬مارکت
با‭ ‬تاجران‭ ‬عینک‭ ‬ریبان‭ ‬شریک‭ ‬است

کارخانه‭ ‬ی‭ ‬کوکاکولا‭ ‬نزدیک‭ ‬مریخ
در‭ ‬حال‭ ‬استخدام‭ ‬یک‭ ‬میلیون‭ ‬بشر‭ ‬بود
یک‭ ‬مارکسیست‭ ‬پیر‭ ‬در‭ ‬آن‭ ‬کارخانه
در‭ ‬فکر‭ ‬تأمین‭ ‬حقوق‭ ‬کارگر‭ ‬بود

در‭ ‬مکدونالد‭ ‬راه‭ ‬زهره‭ ‬تا‭ ‬اورانوس
شش‭ ‬تا‭ ‬منیجر‭ ‬بود‭ ‬چاق‭ ‬و‭ ‬چله،‭ ‬شاداب
گفتند‭ ‬دیگر‭ ‬با‭ ‬زمین‭ ‬کاری‭ ‬نداریم
از‭ ‬مشتری‭ ‬تأمین‭ ‬شود‭ ‬گوساله‭ ‬و‭ ‬گاب‭!‬

در‭ ‬پمپ‭ ‬بنزین‭ ‬کنار‭ ‬راه‭ ‬شیری
بنزین‭ ‬به‭ ‬نرخ‭ ‬خون‭ ‬انسان‭ ‬فضائیست
آن‭ ‬گوشه،‭ ‬زیر‭ ‬تابلوی‭ ‬کمپانی‭ ‬شل
مردی‭ ‬عرب‭ ‬دیدم‭ ‬که‭ ‬مشغول‭ ‬گدائیست

مردی‭ ‬ز‭ ‬اسرائیلیان‭ ‬در‭ ‬ماه‭ ‬دیدم
خانه‭ ‬به‭ ‬روی‭ ‬تپه‭ ‬میسازد‭ ‬شبانگاه
میگفت‭ ‬با‭ ‬طرحی‭ ‬که‭ ‬ما‭ ‬در‭ ‬دست‭ ‬داریم
دیگر‭ ‬نتابد‭ ‬بر‭ ‬فلسطین‭ ‬پرتو‭ ‬ماه

دیدم‭ ‬که‭ ‬روز‭ ‬جمعه‭ ‬آخوندی‭ ‬سیه‭ ‬پوش
مشغول‭ ‬ارشاد‭ ‬اهالی‭ ‬زحل‭ ‬بود
از‭ ‬بعد‭ ‬هر‭ ‬خطبه‭ ‬خودش‭ ‬را‭ ‬خشک‭ ‬میکرد
زیرا‭ ‬که‭ ‬غرقه‭ ‬در‭ ‬تف‭ ‬اهل‭ ‬محل‭ ‬بود

در‭ ‬آسمان‭ ‬هشتم،‭ ‬اوج‭ ‬بینهایت
قصری‭ ‬پدید‭ ‬آمد‭ ‬که‭ ‬عرش‭ ‬کبریا‭ ‬بود
دیدم‭ ‬که‭ ‬جبرائیل‭ ‬در‭ ‬ایوان‭ ‬نشسته
مشغول‭ ‬صحبت‭ ‬با‭ ‬دو‭ ‬مأمور‭ ‬سیا‭ ‬بود

آن‭ ‬سوی،‭ ‬عزراییل‭ ‬خسته‭ ‬از‭ ‬جنایات
ایمیل‭ ‬استعفای‭ ‬خود‭ ‬را‭ ‬تایپ‭ ‬میکرد
لپتاپ‭ ‬آدم‭ ‬را‭ ‬نهاده‭ ‬روی‭ ‬زانو
شیطان‭ ‬نشسته‭ ‬با‭ ‬خدا‭ ‬اسکایپ‭ ‬میکرد

لندن ۱۳۸۵

جهل من و ضعف تو

جهل من یعنی نمیدانم که دانائی کجاست
ضعف تو یعنی نمیدانی توانائی تراست

جهل من سازنده پیغمبران گونه گون
ضعف تو سازنده انواع و اقسام خداست

جهل تو از اولیا ره میبَرَد تا انبیا
ضعفِ من رازِ بقای انبیا و اولیاست

جهل من چون با خرافاتم تلاقی میکند
قبله گاهم قبر مرحوم شهید کربلاست

!جهل تو وقتی که شد جذب مدرنیزاسیون
کعبه آمال تو در اورشلیم و جُلجُتاست

بی خبر از شعبده بازی و شامورتیگری
باور ما معجزات حاصله با یک عصاست

این پیمبرها ندارند ارتباطی با خدا
اصلاً او افکارش از این جَنغولک بازی جداست

حجت الاسلام یا رَبّای یا بیشاپ را
زیر میکروسکپ ببین، ویروس هر درد و بلاست

طرح یونیفورم هرسه، شیخ و خاخام و کشیش
از نمایشگاه مخصوص مد آل عباست

جمع اضداد است روشنفکر دینی، هوشدار
این کچل موفرفری! یک جاهل پرمدعاست

این بناهای بلند جا به جا خشت طلا
طرح آرشیتکتی اش از جهل ما و ضعف ماست

مسجد و دِیر و کلیسا و کِنِشت و صومعه
معبدی در هر مسیری رهزن عقل شماست

آن امامی که خودش از شدت اسهال مرد
کی دعایش بهر اسهال مسلمانان دواست

بهر صحبت با خدا رو میکنی بر آسمان
من نمیدانم خدای تو چرا پا در هواست!

آنچه از کارت گره وا میکند، دست عمل
وانچه بر مغزت گره میافکند دست دعاست

!یک خدا بهر خودت پیدا بکن، روی زمین 
دوست میدارد خدا آن بنده را که خودکفاست

گر کتاب از آسمان افتاد بردار و بخوان
تا بدانی آسمان سرچشمه پرت و پلاست

هادیا باید خودت باشی خدای خویشتن
رتبه اندیشه بالاتر ز عرش کبریاست

لندن – ۲۵ شهریور ۱۴۰۰ 

تمام گناه اش گردن دکتر ابراهیم هرندی. یک بیت اش از اوست

حسن بیکار و آیت الله خوش حساب
 
رفته بودم دفتر «المسلمین قانع نسب»
بر برادر سکرتر کردم سلامی با ادب

سکرتر گفتا بیا قدری جلو، رفتم جلو
سکرتر گفتا برو قدری عقب، رفتم عقب
 
سکرتر نوشابه ای پر سرصدا را سر کشید
نام فامیل مرا پرسید گفتم: تشنه لب
 
گفت اسم والدت، گفتم رجب، دادش به ثبت
گفت اسم والده؟ گفتم عیال مش رجب
 
پشت آن پرسید اسم بچه ها؟ گفتم عقیم
بعد نجوا کرد اسم همسرت؟ گفتم عزب
 
سکرتر دستی به ریش خود کشید و گفت خوب
پیش آقا کار واجب داشتی یا مستحب؟
 
گر برای دستبوس آیت الله آمدی
وقت آقا پر شده اینهفته تا یکشنبه شب
 
گفتمش عرضی مرا باشد، شما زحمت بکش
گو به آقا، من ندارم چیزی از ایشان طلب!
 
هم نمیخواهم ز پول خویش یک دینار پس
هم نخواهم از زمینم پس بگیرم یک وجب
 
سکرتر غرّید: از آقا طلب داری شما؟
آیت الله و بدهکاری؟، عجب، یاللعجب!
 
گفتم این حضرت طلبکاران خود را یک به یک
یا به کشتن داده یا محبوس کرده زین سبب
 
شش طلبکار خودش را داده تحویل اوین
ده طلبکار خودش را کرده تبعید حلب
 
باجناق من ز آقا ثلث پول خویش خواست
او فرستادش به آنجا که نی اندازد عرب
 
چشم من بدجور ترسیده ست از این ماجرا
بسکه آقای شما دزد است و بدذات و جلب
 
گر از او امروز بستانکار باشم، ابلهیست
ابلهانه تر ز روزی که از او خوردم رَکَب
 
سکرتر نشنیده بگرفت این سخن های مرا
یا گمان میکرد هذیان گفته ام از فرط تب
 
گفتم اینجا آمدم بهر مفاصای حساب
مال من خیرات آقا مثل حلوا و رطب
 
یاد آن قرضی که دادم، میکنم از سینه پاک
تا نباشم در مظان خشم و مشمول غضب
 
مینویسم بی حساب استیم و امضا میکنم
تا نبینم آنهمه کابوس با رنج و تعب
 
من حسن بیکارم و او آیت الله بزرگ
صاحب پست و مقام و تیتر و عنوان و لقب
 
من گذشتم بلکه خود را بیمه ی آقا کنم
وارهم از اینهمه دلواپسی، درد عصب
***
سکرتر پهلوی آقا رفت و چون برگشت گفت:
توی مود خوب بود آقای ما از لطف رّب
 
!گفت فرمودند: باقی را شما قسطی بده
!اولین قسطش دوشنبه اول ماه رجب
***
سکرتر دور سرم چرخید با کلّ اتاق
سوختم از شوک ولیکن دوختم از فحش، لب
 
راه افتادم بیایم، سکرتر اخطار کرد:
«وای اگر یک قسط تو افتد بهر علت عقب!»
 
حالم آنسان شد که رفتم یکسره پیش پزشک
قصه را تعریف کردم بهر دکتر در مطب
 
گفتمش داروی دردم؟ گفت تشت آب سرد
گفتمش دستور مصرف؟ گفت صبح و ظهر و شب
 
هادی – لندن – ۱۹۹۸
شکّر شود خاک وطن

عنقریب ایران ما پالوده از دین میشود
شیخ ناکس رهسپار مسکو و چین میشود
 
دین که میگویم، همین اسلام ایرانی کُش است
کو به گوری سرنگون بی کفن و تدفین میشود
 
حوزه ی علمیه را ظلمت فراگیرد عمیق
سایه خورشید بر آن سخت و سنگین میشود
 
گر کسی از «رأفت اسلام» گوید مطلبی
با رئوفت حبس در دارالمجانین میشود!
 
این همان روزی است که شکّر شود خاک وطن
با نمک اینکه، نمک ها نیز شیرین میشود!
 
گرم آتش بازی است آن شب دماوند از خوشی
هر جرقه ی آتشش، صد ماه و پروین میشود
 
گل بروید در کویر لوت از فرط شعف
کوهساران با قبای لاله تزئین میشود
 
از دل هر چشمه در هر گوشه میجوشد گلاب
آب دریای نمک خوش طعم و نوشین میشود
 
سبزتر از پیش گردد جنگل مازندران
آسمان بالا سرش آبی تر از این میشود
 
رقص لزگی میکند ماهی دریای شمال
در خلیج فارس کوسه گرم تمرین میشود!
 
مار از پونه خوشش میآید و پهلوی او
پیچ و تابی خورده و همچین و همچین میشود!
 
شهرها را نور چشم ما چراغان میکند
مملکت با اشک شوق خلق آذین میشود
 
خواب خوش در چشم سعدی می نشیند بی خیال*
دولت بیدار، حافظ را به بالین میشود
 
نغمه گل های صحرائی «سیما»ی عزیز
در چمن یادآور ایام دیرین میشود
 
باز میگردد به میهن دختر ایران: گوگوش
باز روی صحنه ها تشویق و تحسین میشود
 
تا شعار کار ما «زن، زندگی، آزادی» است
درد ما همراه با آثار تسکین میشود
 
هادیا خوش باش که ایران به زودی راحت از
شرّ شیخان تبه کار بدآئین میشود …..
_____________________

* «مجال خواب نمی باشدم ز دست خیال ….سعدی.»
هادی – لندن – ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲ – ۱۴ می.

ضدّ غزل

هزار زور زدم تا ترا شکار کنم
کنون شکار منی با تو من چکار کنم؟

هزار زور زدم تا به دام من افتی
کنون چگونه خود از دام تو فرار کنم

هزار سعی بکردم بیائی و اینک
به عشق رفتن تو سعی صدهزار کنم

مرا تحمل یک غربت دگر سخت است
وگرنه ترک تو و ترک این دیار کنم

ز دست تو بتوانم اگر که بگریزم
به بیوفائی خود باید افتخار کنم

هزار بار اگر قافیه شود تکرار
هزار مرتبه از دست تو فرار کنم

مرا ز آمدنت سود شاعری این بود
که شعر «ضدّ غزل» را خود ابتکار کنم

هادی – ۲۸ آبان ۱۴۰۳

!به سلامتی

«ساقی ار باده ازین دست به جام اندازد»
تف به قبر پدر هرچه امام اندازد

در میخانه ببستند بگو ساقی ما
سفره باده خوری را سر بام اندازد

هوس یک دو سه تا پیک بدون سرِ خر
عاقبت در سر من فکر قیام اندازد

به علی که من بدمست اگر مست کنم
نعره ام لرزه بر ارکان نظام اندازد

با همان سنگِ می آلوده سرش میشکند
هر فقیهی که مرا سنگ به جام اندازد

امشب آنقدر شوم لول که همسایه ما
عکس من گیرد و در اینستاگرام اندازد

هادیا شرم کن و شعر بدآموز مگو
!که جوانان وطن را به حرام اندازد

هادی – لندن –۲۶ شهریور۱۴۰۲

!انتقام و انتقام

من نمیگویم که آن شاه فقید
مملکت را غرق ذلّت کرد و رفت

بلکه میگویم که روی انتقام
شیخ را در کون ملّت کرد و رفت

هادی – ۱۴ آبان ۹۸

بی تو

بی تو نه أمور این جهان لنگ شده
نه بین زمین و آسمان جنگ شده

نه کوه شده آب و نه دریا شده خشک
اما دل من برای نو تنگ شده

رباعیات درهم

بی تو نه أمور این جهان لنگ شده
نه بین زمین و آسمان جنگ شده

نه کوه شده آب و نه دریا شده خشک
اما دل من برای تو تنگ شده

روزی که به خاک تیره پنهان بشوی
شاید که گیاهی از گیاهان بشوی

از گور تو گر سر بزند تنباکو
با اینهمه وزن، دود قلیان بشوی

دنیا به دروغ دوز و پسدوز شده
روزش به دغا شب و شب اش روز شده

گویند حقیقت همه جا پیروز است
این نیز دروغیست که پیروز شده

ایراد گرفتن ز کسان مشکل نیست
کشف نیوتون هم آنچنان کامل نیست

آن سیب رسیده بود و افتاد به خاک
پس جاذبه سیب کال را شامل نیست

کرمی دیدم میان سیب نیوتون
میگفت که این منم رقیب نیوتون

نالید عجب که ضربه را من خوردم
شد شهرت جاذبه نصیب نیوتون

کرمی سر اسحاق چنین میزد داد
کای کاشف بی رقیب باغت آباد

افتادن سیب بابت جاذبه نیست
سنگینی من بود که آن سیب افتاد

من پیرم و پیرتر ازین خواهم شد
لائیکم و لائیک ترین خواهم شد

از دین شما اگر ببندم طرفی
بیمار چو زین العابدین خواهم شد

در مذهب تو هرآنچه آداب خلاست
با ارزشتر ز چهارصد شمش طلاست

گویند ثواب یک خلا رفتن خوب
اندازه شش زیارت کرب و بلاست

گر تابع مذهبی و گر بنده دین
شک را بگذار و ملتجی شو به یقین

این دین مبین واضع آداب خلاست
باید که درست رید در دین مبین

آئین شما هنوز خونریزان است
با کشتن خلق حالتان میزان است

خون می چکد از دشنه پیغمبرتان
وز عدل علی طناب آویزان است

از مال جهان مرا نه نقدی نه چکی
میلیون که بجای خویش حتی نه یکی

وقتی به سلامتی ز دنیا رفتم
بر سنگ مزارم بنویسید زکی

در لندن در اداره بیکاری
گفتند تو پول نفت خیلی داری

اینجا به گدائی از چه رو آمده ای؟
گفتم که خدا شاهده آی ام ساری

قصه ی محاکمه ی آفتابه دزد

آی قصه، قصه، قصه – رهبر کل نشسته
سری به دادسرا زده – سرزده بازدید اومده
پشت سرش یه دیگ به سر – نشسته با توپ و تشر
قاضی شرعه آقا – اصله و فرعه آقا
آفتابه دزدِ ملعون! – شده اسیر قانون
از توی یک خرابه – دزدیده آفتابه
پاسدار گشتِ مانتو – داده قضیه رو لو
پاسدار گشت چادر – کرده رسانه رو پر
پاسدار گشت روسری – رفته پی-اش از اونوری
سپاه ویژه دیده – کروکی-شو کشیده
گزارشات مخصوص – رسیده از سه جاسوس
سردار هنگ زینب – خبر شده سر شب
سردار هنگ عباس – موردو دیده حساس
سردار تیپ العزا – بوده همونجا از قضا
فرمانده ی قرارگاه – شده ز مطلب آگاه
نیروی انتظامی – بسیج شده تمامی
بالگرد مرزبانی – کرده خبر رسانی
سردار تیپ ذوالفقار – شده به تانک خود سوار
نفربر هنگ علی – رسیده بی معطلی
خودروی تند و پر گاز – ترخیص شده در اهواز
ستاد مشترک نیز – وارد شده ز تبریز
پادگان ملائکه – محافظ مدارکه.
آی قصه، قصه، قصه – رئیس بانک نشسته
چک خداد دلاری – رفت به حساب جاری!
(ربطش چیه به موضوع؟ – دیگه فضولی ممنوع!)
حراستِ پول و پله – میگه تمامه مسئله
لازمه فوری عاملش – حذف بشه با مسائلش
سپاه ضد شورش – باید بیاد با زورش
بگن گرفتیم سارقوُ – فاش کنن حقایقوُ
کمیته ضد اختلاس – به گشت ارشاد داده پاس
قشون السکینه – هوله دراین زمینه
گفته که هرچه زودتر – باید ببینه کیفر
حکم سریع کیفری – رسید ز بیت رهبری
آفتابه دزد-وُ بیارین – حقش-وُ دستش بذارین
فایده نداره التماس – باید بشه فوری قصاص
قصاص اسلام عزیز – نه کارد و نه چاقوی تیز
ما کرده ایم ترقی – سلام بر ارّه-برقی
در قم و شام و کربلا – تکنولژی صلّ علی
دست چپِ-ش یا دست راست؟ – هرکدام-وُ دلش میخواست
ما عدلِ-مون حسابیه – کیفرش انتخابیه!
آی قصه، قصه، قصه – آفتابه دزد نشسته
یه دس شده بیچاره – یکدونه دست نداره
هنوز نکرده پانسمان؛ – میاد جناب دادستان
میگه که یک جرم جدید – بیارین و کشش ندین
شرح میده با جوش و خروش – که آفتابه، آب بوده توش
به جرم اون با این حساب – أضاف میشه دزدی آب
آفتابه دزد بیاد جلو – دزدیده آبش و رفته لو
دزدی آب مسلمین – جنایت روی زمین
آفتابه دزدِ بی ادب – وای حسین تشنه لب!
زینب، چادر بکن سرت – بیا پیش برادرت
چه کربلاست محکمه – عزا، عزاست محکمه
سینه زنان شاه دین – به محکمه خوش آمدین
رئیس دادگاه عزیز – سینه بزن، اشک بریز
وای حسین کشته شد – به خونش آغشته شد
آفتابه دزد پلیده – هم شمره، هم یزیده
آب امام-وُ برده – حق امام-وُ خورده
بیارینش نزدیک میز – مرگ بر اسرائیل هیز
مرگ بر آمریکای خر – مرگ به صهیونیزم گاو!
مرگ به ضد روسیه – با قافیه، بی قافیه
مرگ به غرب، مرگ به شرق – ارّه رو میزنیم به برق
برقا که قطعه همیشه – نه مال ما قطع نمیشه
آی قصه، قصه، قصه – طرف بیدست نشسته
این اجرای عدالته – برای رفاه ملته

چکامه یار خوش فرار

یارم برفت و باز مرا غصه دار کرد
رفتن که نه، درست بگویم، فرار کرد

وقتی که دید من نشوم حامی ترامپ
برمن هزار فحش نَشُسته نثار کرد

گفتا از اینکه تو نترامپیده ای هنوز
باید که صد الاغ به کولت سوار کرد

عشق ترامپ گفت که در خاندان ماست
باید ترا به دور از این خانوار کرد

میگفت اگر برادر من با خبر شود
فتوا دهد که زود ترا سنگسار کرد

میگفت همچنین پدرم گفته که ترا
باید همی گرفت و سرت را به دار کرد

گفتم عقیده های شما محترم ولی
بر آن چرا بنای عناد و نقار کرد؟

تو عشق را فدای سیاست نکن عزیز
با یک چنین بهانه چرا ترک یار کرد؟

آزادی بیان و عقیده است نازنین
باید بنای عشق و وفا استوار کرد

گفتا که این ترامپ، گوزو نیست لااقل
باید در این زمینه به او افتخار کرد

پرسید: حاج قاسم معدوم را ترامپ
دیدی چگونه با دِرُن خود شکار کرد؟

گفتم بله، بگفت شما را هم عین او
باید زد و یکایک تان لَتّ و پار کرد

گفتم که اختلاف عقیده خوش است اگر
با همدگر نشست و سخن گفت و کار کرد

حرف از دموکراسی و همزیستی که شد
!آن یار خوش ترامپ همینجا فرار کرد

!عشقبازان جهان متحد شوید

هزار سال گذشت و نیامدی ای یار
بیا بیا که سر هفته میشود دوهزار

شده اسیر یکی چون تو کارفرمائی
یکی منی که بجز عشق تو ندارد کار

بهوش باش که تا حق کارگر نخوری
که مزد زحمت من نیست غیر بوس و کنار

قرار بود مزایای من اضافه کنی
دو بوسه ام بدهی بهر رفع استثمار

قرار بود مرا بیمه رقیب کنی
ولی خبر نشده اتحادیه ز قرار

بیا وسائل تولید را بکن ملی
به تندرستی سرمایه داری بیمار

امید من به کمون های خودکفائی نیست
که خسته ام ز خودارضائی ملالت بار

ترا که این قد و قامت اساس سرمایه ست
مکن جفا به پرولتاریای بی آزار

شکایت از تو به کارل مارکس میبرم آخر
بیا و قدرت مارکسیسم را مکن انکار

مرو مرو که فدای اضافه وزن تو ام
بیا و ارزش افزوده را به من بسپار

مرا حواله مده نیمه شب به مانیفست
که من به حکم کاپیتال مانده ام بیدار

بیا حمایت ازین خرده بورژواری کن
بغل بگیر مرا دلبرا بدون فشار

مرا تو درس چپ آموختی به مکتب عشق
به راه راست مسیرم کشیده ای انگار

مراد من ز چپ و راست همدلی با توست
وگرنه بوده ام از ایدئولوژی بیزار

بیا به بستر من انقلاب کن امشب
وگر قبول نکردی، من و زمان تزار.

هادی – دوشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۳

راز و نیاز با خدا

ای خدا از برای راز و نیاز
دست من شد به جانب تو دراز

دارم از درگهت دو تا خواهش
اولاَ دستمو نگیری گاز

ثانیا من که بنده ات هستم
دارم از تو سوال ….
…………. (آخ دستم!)

۲۴مرداد ۹۵

غزل پناهنده

وطن ای آنکه امروزم به فردایت پناهنده
وطن ای آنکه کابوسم به رویایت پناهنده

وطن ای جاودان خانه، همه جایت سرای من
پناهم ده که میآیم به هر جایت پناهنده

به هر یکذره از خاکت، به هر یک قطره از آبت
وطن هستم به هامونت به دریایت پناهنده

وطن گهواره جانم، ببین حال پریشانم
بخوان مادر که خوابم شد به لالایت پناهنده

وطن جان خاطری شیرین ز قند پارسی دارم
اگر هستم به فرهنگ شکوفایت پناهنده

وطن از دور یا نزدیک هستم با تو روز و شب
به تاریخ بلند عالم آرایت پناهنده

پناهنده اگر هستم بهر گوشه ازین دنیا
وطن جان هست دنیایم به دنیایت پناهنده
 
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳ – ۱۴ می – هادی. لندن

با جنگ مخالفی پدرسگ؟

با جنگ مخالفی پدرسگ؟
ای خاک سیاه برسر تو

گفتی نکنند جنگ، ابله؟
ای بمب به کلّه خر تو

اصلاً تو چکاره ای عنینه؟
بدبخت برو بذار درتو

بیزار ز هرچه توپ و تانکی؟
ای ننگ بر اول آخر تو

وحشت کنی از فرود موشک
روی ده و شهر و بندر تو؟

ترسی که جنازه ها بیفتد
یک مرتبه در برابر تو؟

با کشته و نعش خوش نباشی؟
ریدم به مرام و باور تو

امضای تو بود زیر نامه
تف بر قلم و به جوهر تو

القصه که حال من بهم زد
افکار تاسف آور تو

احمق تو چرا خوشت نیاید
آباد کنند کشور تو؟

امثال تو سدّ راه جنگند
ای خائن پست، مادرتو!

هادی – ۲۰ مهر ۱۴۰۳ – ۱۱ اکتبر

با جان نوه

جان نوه نبین که چنین چرخِ ِ پنچرم
من طایر تریلی طنزم، تکاورم

اینسان ندیدی ام متوقف اسیر خاک
گر دیده بودی ام به اتوبان کشورم
 
در شهر تو اگر که زبانم به لکنت است

در شهر خویش نیمه ادیبم، سخنورم

گر مثل بوته ای سر راهم به شهر تو
در کوچه باغ مملکت خود صنوبرم

 
من آبشار شعر و سرود و مقاله ام
در چشم تو اگر که چو شیر سماورم!
 
اینجا نه بهر حشمت و جاه آمدم، ببین
راضی به سهم حداقل، بلکه کمترم
 
زان روز که رسیدم و پیتزا رسان شدم
در فکر بازگشت به آن بوم و آن برم
 
پیتزا اگر سفارش از ایران دهد کسی
راهش اگرچه دور، ولی باز میبرم!
 
این بیت شوخیانه نوشتم که هرکه خواند
داند که من دوآتشه دلتنگ کشورم
 
جان نوه نمیشدم از میهنم جدا
گر میشد این جدائی جانسوز باورم
 
روزی اگر گذارت از آن سرزمین فتاد
یادی ز من بکن که در اینجا به مقبره م!
 
هادی – لندن – ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ۲۰ می

دیوانه ترم کن

!دیوانه‌ام از دست تو، دیوانه‌ترم کن
دیوانه‌ترین آدم این بوم و برم کن

محو تو چنانم که ندارم خبر از خویش
داری اگر از من خبری، پس خبرم کن

خواهم ز فراقت بنهم سر به بیابان
لطفاً تو بیا منصرف از این سفرم کن

آن دست که بر سینه ی من می‌زنی ای دوست
پائینترکی حلقه به دور کمرم کن

هجر تو درآورده به قرآن پدرم را
من که به درک، رحم به حال پدرم کن

قند و شکرست آن لب و دندان که تو داری
لبخند بزن، تاجر قند و شکرم کن

سرچشمه ی مجموع هنرهاست لب تو
یک بوسه بده وارد جشن هنرم کن

گر حق و حقوق من و عشقم نشناسی
!پس حداقل فکر حقوق بشرم کن

با خلق خدا خوبم و با خویش گرفتار
آسوده ز بدخُلقی این یک نفرم کن

اینقدر مزن حافظ و سعدی به سر من
فکر غزلّیات نکن، فکر سرم کن

از خواجه مزن فال که من صبر ندارم
الآنه و الساعه قرین ظفرم کن

بابای تو میخواست ز من کلیه و دادم
حالا به تلافی تو علاج جگرم کن

یک بوسه به من در ملأعام بکن لطف
در حلقه‌ی عشاق جهان معتبرم کن

لفظ ادبی تازه‌تر از این چه بگویم
من شام سیاهم، تو پدرسگ سحرم کن

در خطّ تو این گوشه، عمودم به بطالت
هندسّه اگر هست به یادت، وترم کن

از خانه‌ی خود تا سر کوی تو درازم
دور خودت ای یار بپیچان فنرم کن

تا خود نشوم منفجر از شدت عشقت
باروت مرا خیس بکن، بی خطرم کن

من تابع فرمان توام هرچه بخواهی
طاقباز اگر دوست نداری دمرم کن

سیمرغم و بگذار چو ققنوس بسوزم
کنتاکی فراید چیکن بی بال و پرم کن

خواهی که روی تا به سحر پیش رقیبان
خوب، اول شب پیش خودم باش و خرم کن

آن باسن خوشفرم ز نزدیک بجنبان
آگاه‌‌‌تر از گردش شمس و قمرم کن

بگذار سر چشم من آن سینه بلرزد
در رابطه با زلزله صاحبنظرم کن

من سینه زن هیأت عشقم یخه بگشا
ممنون ز مزایای محرم صفرم کن

تا چند تحمل بکنم شام غریبان
با وصل خودت ساکن سیزده بدرم کن

با گنبد خود حامی گلدسته‌ی من باش
خوش منظره چون مسجد زیر گذرم کن

گویی غزل عشق و اروتیسم نگویم؟
!ای شیخ برو صحبت آن با ذ… م کن

این شیخ اگر باز سخن گفت کلامی
!ای خالق این گوش، کَرَم کرده کرم کن

!شب هذیان در دهان استخوان

استخوانی زیر دندان سگی بودم زمانی
حالیا خود آن سگم من در دهان استخوانی

روز و شب را جا به جا بینم، زمان را واژگونه
 روی سر دارم زمینی، زیر پایم آسمانی

 بر سرم رگبار آب جوش می بارد پیاپی
پیش هر گامم دهن وا میکند آتشفشانی

سایه ام در وحشت از انوار خورشیدی مربّع
میدود تا خویشتن را گم کند در سایبانی

مردمک ها مُرده، چشمانم دو تابوت شناور
میکِشدشان در پی خود قایق بی بادبانی

با تبر، با ارّه برقی، در نهالستان جانم
کودتا کرده ست نجّاری علیه باغبانی

میگریزم با شعار «مرگ بر من!مرگ بر من!»
میدود دنبال من باتوم بر کف پاسبانی

جیغ وحشت میکشم در بخش بیماران قلبی
میشتابد سوی من مرد پرستار جوانی –

سقط جنین

موضوع سقط جنین در آمریکا داغ شده بود. باز هم داغ خواهد شد، در آمریکا، در ایران و در هرجا که مذهب راه به
شکم زنان باز میکند.

خبر آمد زنی در سرزمینی
تنش آزرده گشته از جنینی

چنان هم غافل از احکام دین است
که در اندیشه سقط جنین است

به سر کوبید آخوندی به مسجد
بزد فریاد یک خاخام عابد

کشیشی جست بیرون پا برهنه
سه تایی گشته ظاهر روی صحنه

شده هر سه از این بابت پریشان
گرفتند از زن مسکین گریبان

تو گوئی تشنه بودندی به خونش
که آوردند حمله بر درونش!

روان گشتند در امعا و احشا
دعا خواندند در پائین و بالا

فرو بردند زیر معده سر را
نگه کردند اطراف جگر را

تجسس پشت کلیه با مثانه
جوارح بررسی شد دانه دانه

سپس سر در رحم کردند با شک
که کو بچه؟ کجا رفته ست کودک؟

چرا ای بچه جان پنهان ز مائی؟
نمی بینیمت اینجا، پس کجائی؟

خدا ما را فرستاده برایت
چرا پس درنمیآید صدایت؟

نترس از ما که مأمور نجاتیم
ترا مسئول تأمین حیاتیم

نترس از ما که ما روحانیونیم
به دستور خدا در اندرونیم

خلاصه آن کشیش و شیخ و خاخام
درون جسم زن ماندند ناکام

ندیدند آن مفتش های مجنون
بجز یک مشت جِرم و لخته و خون

زمانی چون گذشت آنجا به پرسه
میان روده گم گشتند هر سه

هموطن جان چه شد که پس رفتيم؟

ما که يک خلق پيشرو بوديم
قرن ها از همه جلو بوديم
صاحب فکر و کار نو بوديم
سوی آينده يک نفس رفتيم
هموطن جان چه شد که پس رفتيم؟

ما که مشروطه را علم کرديم
پای ديکتاتوری قلم کرديم
قدرت زورگوی کم کرديم
نه دگر زير بار کس رفتيم
هموطن جان چه شد که پس رفتيم؟

ما که از عشق روی آزادی
دل پر از آرزوی آزادی
پر گشوديم سوی آزادی
از چه همواره در قفس رفتيم
هموطن جان چه شد که پس رفتيم؟

گوئيا خصم خويشتن هستيم
يا که با خصم خويش همدستيم
خوب وقتی که دست خود بستيم
خودمان خدمت عسس رفتيم
هموطن جان چه شد که پس رفتيم؟

ما به اين آب و خاک بد کرديم
دعوت از دزد و ديو و دد کرديم
گل و گل بوته را لگد کرديم
پس به دنبال خار و خس رفتيم
هموطن جان چه شد که پس رفتيم؟

ما که با آن علائق محسوس
عاشق غرب، سرسپرده ی روس
رفته تا ماورای اقيانوس
يا که تا آنور ارس رفتيم
هموطن جان چه شد که پس رفتيم؟

جنگ با بدنهادها کرديم
ولی البته که خطا کرديم
سنگر خويش را رها کرديم
دسته جمعی به تيررس رفتيم
هموطن جان چه شد که پس رفتيم؟

نه به ما سهمی از حقوق بشر
نه از آن روزگار رفته خبر
از گذشته شديم کوچکتر
لوبيا آمديم عدس رفتيم
هموطن جان چه شد که پس رفتيم؟

تفرقه بايد از ميان برود
خون غيرت به هر رگی بدود
قافيه ميشود غلط، بشود
ما به غفلت ره عبث رفتيم
هموطن جان چه شد که پس رفتيم؟

شيرزن های ما به زندانند
آنطرف نيز شيرمردانند
جمعی از خلق ما به ميدانند
جمع ديگر پی هوس رفتيم
هموطن جان چه شد که پس رفتيم؟

متحد ميشويم باز، آری
ميخورد خصم ضربه ی کاری
با چنان قدرتی که پنداری
با مگس کش پی مگس رفتيم
هموطن جان چه شد که پس رفتيم؟

هفتم مهر ۹۵

این چه دینی ست

این چه دینی ست که پیغمبر قاتل دارد
وینهمه پیرو اوباش و اراذل دارد

این چه دینی ست که با زلف زنان در جنگ است
همچنین مسئله با سرمه و ریمل دارد

این چه دینی ست که آداب خلا رفتن آن
آن چنان است که توضیحِ مسائل دارد

دوش از دوست همجنسگرا پرسیدم
این چه دینی است که با کون تو مشکل دارد؟

گفت من پاسخ سرراست به هادی چه دهم؟
بله کون من و اسلام نسازند بهم

هادی – لندن – اردیبهشت

چه آئین نکوئی

ای آخ چه دینی و چه آئین نکوئی
به به که برابر شده گوزی به وضوئی

پر حاشیه دینی که به هر لحظه، ستونش
ورمیشکند قامپ!، به صوتی و به بوئی

ای مؤمن اگر دمخور گوزست مزاجت
سجّادهٔ خود پهن بکن بر لب جوئی

دینی ست خودآموز شر و شور، کتابش
خوبست که بر آن نرسد دست عدوئی

یک آیهٔ آن آمده در باب زراعت
اسباب پریشان شدن هر زن و شوئی

طوری که بیفتند بهم زوج مسلمان
در رابطه با کشت بادمجان و کدوئی!
……………………………….
هادی تو همان به که سخن درز بگیری
انگار پی گفتن «اسرارِمگو» ئی

جمعش کن و کوتاه بکن مطلبِ امروز
این دین مبین را بسپارش به همان گوز

هادی – مهر ۱۴۰۳

مناظره رجولیت مرد با امام

» – خلاصه اش این که: منبع : چهل داستان و چهل حدیث از إمام حسن مجتبى علیه السلام ع
حضرت امام جعفر صادق صلوات اللّه علیه، حکایت نموده است که «امام حسن مجتبی علیه السلام در مجلسی از دست
مردی عصبانی شده و او را تبدیل به زن کرده و آلت رجولیت او کنده شده.»
—————–
مناظره رجولیت مرد با امام
—————-
بیائید یک قصه دارم کهن
ز سوی امامی به نام حسن

که در مجلسی گرم گفتار بود
سخن هاش یکخرده بودار بود

روایت چنین است که ناگهان
یکی شیشکی بست در آن میان

برآشفت حضرت از این کار او
به فکر تلافی رفتار او:

بر آن شد که آن مرد را زن کند
کمی دستکاری در آن تن کند

بر آن شد که اخته کند آن رجل
فلان اش ببُرّد چنان دسته گل

چنین با رجولیت مرد گفت:
«از آنجا که هستی سریعاً بیفت!»

«جدا شو ز اندام این نره خر»
«که بی پینِس اش بینم و بی ذکر
به انگلیسی که پینِس» خوانده میشود.)Penis«

رجولیت مرد فرمود وای؟
چرا باید اکنون بیفتم ز جای؟

من عمری به او وصل بودم همی
ادامه ده نسل بودم همی

امام از جوابش بیامد به خشم
که بیچاره پینِس بگو چشم چشم

بزد تکیه پینس به پشتی خویش
که حضرت دلیلی بیاور به پیش

اگر صاحب من مزخرف بگفت
بفرما چرا میزنی حرف مفت

چرا زود بر بنده وصلش کنی؟
به فکری که مقطوع نسلش کنی

به او گفت حضرت تو دانی که من
امام علیه السلامم: حسن

بگفتا بله متوجه شدم
و من نیز کیرم برای خودم

مسلم گذارم ترا احترام
که اولاد پیغمبری و امام

ولیکن نباید اراده کنی
کزین وضع سواستفاده کنی

اماما تو با یک چنین انتقام
بری آبروی دوازده امام

اگرچه که ده تای دیگر هنوز
نمایند صد سال دیگر بروز

از این پیشگوئی من بگذریم
صراط سخن را کنم مستقیم

خدا طرح مخلص چنین ریخته
که باشم بر این مرد آویخته

روا نیست کنده شدن زین جوان
رها کن تو را جان صاحبزمان

شما گر که بحث ات شده با طرف
چرا چیز او را بگیری هدف؟

ندانی که آزاد باشد بیان؟
حقوق بشر را نبینی عیان؟

نداری چرا تاب نقد ای بزرگ؟
چرا حمله بر او کنی مثل گرگ؟

بده پاسخش را به منطق درست
جماعت هم اینجا طرفدار توست

بده پاسخش را و دعوا تمام
رجولیت اش را رها کن امام

چه خواهی که ناقص شود جسم او؟
از این پس رقیه شود اسم او؟

چنین گفت حضرت که این خیره مرد
به فرزند شیرخدا حمله کرد

شما چون که کنده شوی از تنش
ترا میفرستم به نزد زنش

زنش را همی مرد خواهم نمود
که تو لای پایش بمانی عمود!

رجولیت اینجا غضبناک شد
به حضرت کم و بیش هتاک شد

بگفتا تو میفهمی اصلاً امام
که اینگونه کلپتره گوئی کلام؟

تو دانی که اندام مردان، زنان
تفاوت بسی باشدش در میان؟

به پایان اگر میبری کار را
چه سازی مجاری ادرار را؟

خبر باشدت از تن مرد و زن؟
خصوصاً پروستات اطراف من؟

تو که معجزه میکنی از برون
خبر داری از وضع و حال درون؟

بدان این عمل ها که منظور توست
به آیات قرآن نگردد درست

ز آناتومی گر تو واقف بُدی
نه این حرف را میزدی بیخودی

از این آلت خسته بشنو تو پند
ترا حضرتعباس خالی نبند

ولی چون امامی و صاحب مقام
ترا میگذارم بسی احترام

بیا یک دروغی سر هم بکن
اگر در تو زخمی است مرهم بکن

از اینجا چو رفتیم، بی خوف و بیم
به این امت خر، بگو «ما زِدیم»

بگو پیش من کیر شرمنده شد
همانجا قلفتی ز جا کنده شد

بگو مرد با امر من زن شده
اگر مرتضا بوده لادن شده

امام ششم هم پس از سال ها
برآید به تائید این ماجرا

پس آخوندها هم از اینسان سخن
بگویند در روضه و انجمن

بسازند بهرش هپی اِندِ خوب
گذارند این قصه در یوتیوب

که یک عده را زین سخن خر کنند
گروهی ببینند و باور کنند

که اسلام بی حقه و بی دروغ
نگیرد قوام و ندارد فروغ

ولی بیش ازین ای امام عزیز
نشو لوس و کرم امامت مریز

که من کم مدارای احمق کنم
!مبادا که از بهر تو شق کنم

سفارش به رضا پهلوی

برو شهزاده جان رو کن به میدان
ببین از سایبری های خودت سان

بگو با جمع اوباش و اراذل
که بنشینند راحت در منازل

کامنت و فحش و غیره هرچه دارند
از آنجا بر مخالف ها ببارند

که فعالیت آنلاین کافیست
کتک کاری میدانی اضافی است

مگر نه اینکه در کار سیاسی
ز میدان برتر آمد دیپلماسی؟

بنابراین بگو با جمع اوباش
فقط هرزه دهان باشند و فحاش

ز درگیری بپرهیزند و جنجال
نه دعوا و کتک کاری بهر حال
.
کنون که رهبری کرده اراده
که تو باشی شریک تاجزاده

بیا شخصاً بکن قدرت نمائی
کزین خِفّت که او خواهد درائی

بیا او را سر جایش تکان ده
ز خود یک چهره بهتر نشان ده

نشانش ده دموکراتی، دموکرات
به سامانه نداری لُمپن و لات

بگو با سایبری هایت که باید
چماق از خانه هاشان درنیاید

مبادا آبروریزی شود باز
کنند انگشت های تازه ابراز!

همان پرونده «هالو» ستیزی
نباشد این میانه خوب چیزی

چرا کار طرفداران سرکار
حماسه ساخت از انگشت و شلوار؟

چرا با شاعر محبوب مردم
چنین کاری؟ تعرّض یا تهاجم

به دنبال چه میگشتند آن پشت؟
که کاویدند آن را با سرانگشت

-«بله، البته این افراد موذی»
«ز عمال رژیمند و نفوذی»
.
نه شهزاده! نکن تکرارِ این حرف
همان به که برون آری سر از برف

شما خود واقف اسرار هستی
خدا ناکرده صاحب کار هستی

دو سه سردسته شان نام آشنایند
بلانسبت بادیگارد شمایند

اگر خواهی، بگویم نامشان را
که افزایش دهی انعامشان را!

نفوذی نیستند این جمع اوباش
شما دور و برت را ملتفت باش

نفوذی را اگر خواهی ببینی
ببین با چه کسانی می نشینی

(یکیشان همچنان مثل سپاهی ست
که شعبان بی مخی با فَرّ شاهی ست

بُود آماده دعوا و چالش
هراس آور به دنبال نفس کش

به اینترناشنال آنگونه زد داد
که حیرت کرد فرزاد فرحزاد!)

شهنشاها* شما با این حواری
چگونه تاج بر سر میگذاری؟

و یک پرسش: پس از جریان «هالو»
شما کردید یک دلجوئی از او؟

به روی خویش آوردید اصلاً
که افتاد اتفاقاتی به لندن؟

کسی از دفتر آن شاهزاده
درآمد با پیامی صاف و ساده؟

که «اسباب تاسف بود این کار
نکوهش میشود از سوی دربار»؟

ز مجروحان دیگر در اروپا
عیادت شد، «تفقد» شد به آنها؟

بهرصورت در این ایام حساس
که رهبر با جنابت میزند لاس

کنون که بابت تضعیف و تحقیر
یک از رو میکشد رهبر یک از زیر

بگو ارواح بابای تو عُظما
مگر اُسکل ندیدستی بجز ما؟

بگو ای رهبری خیلی خرفتی
برای من اگر لقمه گرفتی

بگو ناقص! تو بدجوری حقیری
که ما را دست کم خواهی بگیری؟

برو این دام بر مرغ دگر نه
به مهدی نصیری هم خبر ده!

برو این دام بر مرغ دگر نه
به مهدی نصیری هم خبر ده!

***
برو شهزاده جان فریاد سر کن
جهان را از فجایع با خبر کن

سپاه پاسداران را رها ساز
ره آینده خود را جدا ساز

به اینها رو نده، مُوضع نگهدار
رضاشاه کبیرت را به یاد آر

نده عظمای ملعون را اجازه
که ریزد از برایت طرح تازه

اگرچه تاجزاده مرد خوبیست
ولی این طرح جز دام ریا نیست

در این تمهید عُظما دارد اصرار
که بگذارد دوتاتان را سر کار

پس از آن طرح مسموم وکالت
بفرما طرح تازه، خوش به حالت!

مبادا این مشاورهای مشکوک
!نفوذی های ظاهرساز خوش لوک

نمایند از برای شاهزاده
اصول مُخزنی شان را پیدا

بده شهزاده جان بی عذر و ناله
یکی بیلّاخ شاهانه حواله

حکومت را بکن رسوا ازین بیش
!کتک کاری نکن با مردم خویش

سلامت باش و ورزش کن به منزل
دلت شاد و سرت در اشترایمل**
——————————–
*- «شهنشاها» گفتنم برمیگردد به آنجا که دو سال پیش وقتی گروهی از اراذل و اوباش سلطنتی سر راهم را در لندن
گرفتند و بنای هتّاکی گذاشتند به آنها گفتم مودب باشند و گفتم «رابطه من و رضا پهلوی محترمانه تر از این رفتار
شماست.» گفتند «نگو رضا پهلوی، بگو شاهزاده!» گفتم «شاهزاده». جوانک هتّاک عربده جو با لهجه اصفهانی در
میانشان فریاد زد «نه خیر. بگو شاهنشاه!». من از ترسم گفتم «شاهنشاه». و لابد آن ترس هنوز در من مانده، به قول
!امروزی ها نهادینه شده
(کلیپ های چندی از این ماجرا هست و تلویزیون ایران- اینترنشنال بخشی از آن را در اخبارش پخش کرد. من در
فیسبوکم نام سردسته شان را که شخصی دانشگاهی است فاش کردم. البته آقای رضا پهلوی فردایش در اشاره به ماجرا
(!!بیانیه داد که مواظب عوامل نفوذی باشیم 
.**- اشترایمل، کلاه معروف یهودی

اختلاف من و مولانا روی حضرت علی

علي، عمرو را از پا درآورد و نزد رسول خدا آمد. پيغمبر صلي الله عليه و آله پرسيد: «چرا هنگامي كه با او روبه رو
شدي، او را نكشتي؟» علي عليه السلام در پاسخ گفت: «مادرم را دشنام داد و بر چهره ام، آب دهان انداخت. ترسيدم
اگر او را بكشم براي خشم خودم باشد. او را وا گذاشتم تا خشمم فرو نشست، سپس او را كشتم.» *
*ـ مناقب آل ابى طالب، ج 2، ص 132 (بابُ درجاتِ اميرالمؤمنين عليه السلام، فصلٌ فى حِلْمه و شَفْقَتِه).
————————

پس علی شمشیر خود کردی غلاف
مدتی از قتل او داد انصراف

«گشت حيران آن مبارز زين عمل*»
«وز نمود عفو و رحمت بي محل»

«گفت: بر من تيغ تيز افراشتي»
«از چه افكندي مرا بگذاشتي؟»

گفت حضرت: چونکه من دارم غضب،
مدتی قتل تو اندازم عقب

گفت یارو: یاعلی لفتش نده
گفت حضرت: صبر کن حالم بده

کشتن اینجوریت حیف است حیف
نِروسم حالا، نخواهم کرد کیف

گر سر فرصت نباشد این قتال
بی رودرواسی نخواهم کرد حال

نیستم الانه توی مود خوب!
بعد خدمت میرسم، تنگ غروب

چند ساعت چونکه گشتی زجرکُش
گردنت را میزنم با حال خوش.

هر که تف انداخت بر روی علی
شد شکنجه، کشته شد با معطلی
———
این دو بیت از مولوی است. مثنوی کامل این ماجرا و نتیجه  گیری مولانا به نفع حضرت علی در اینترنت فراوان است

 – هادی. لندن

کارشناس و مفسر خجالتی

ظاهرش شکل آدم است طرف
ادواتش فراهم است طرف

چشم دارد دو تا دوتا هم گوش
لب دو تا دارد و دماغی روش

دست و پا دارد و سر و گردن
هست مشغول مِنّ و منّ کردن

سخت دارد به خویشِ می پیچد
گه ز پس گه ز پیش می پیچد

«بله البته واقعا شاید
به نظر اینچنین نمی آید

نه درسته مسلما کم کم
در حقیقت بله ولی با هم»

میخورد در دهان زبانش پیچ
ترس دارد اگر نگوید هیچ

در تلگرام و سایت اینترنت
متمایل به زر زر و پت پت

در کلابهاوس و توی بی بی سی
باز افتاده است در پیسی

آسمان را به ریسمان بسته
شده از گفتمان خود خسته

میزند یک به نعل و یک بر میخ
میدهد جر وجود خود تا بیخ

در لباس شخصی اتو کرده ست
سخنش لایه لایه در پرده ست

این حقیر به خویش ریده چش است؟
هیچ، یک بینوای ماله کش است

پس چرا رک نمیزند به هدف؟
!چونکه قدری خجالتی ست طرف

آخوند بی عبا

آخوند اگرچه که هدف نفرت شماست
از او سیاهنامه تر آخوند بی عباست

آخوند بی عبا کت و شلوار بر تن است
این آب زیر کاه به ظاهر شبیه ماست

آخوند بی عبا به نظر شکل آدم است
به به بیا ببین که چه خوش عور و خوش اداست

پر طمطراق و لفظ قلم حرف میزند
یار فروید و نیچه و کانت و ابوالعلاست

کرده ست ادعا که نواندیش دینی ام
این نیز خنده دارترین نوع ادعاست

آخوند بی عبا بگذار ادعا کند
افکار او کپک زده ذهنش عقبگراست

او نیز غرقه در شل و سفت نجاست است
او هم مراقب پس و پیش تو در خلاست

راهی به کهکشان تعالی نمی برد
اندیشه ای که حصر به صحرای کربلاست

کهنه پرستی است طرفدار دین شدن
تاریک فکری طرف اینجا چه پر جلاست

هادی چنین مگوی که روی پل صراط
آن مومنی که میدهدت هُل، همین باباست

ماه عسل

دلم خواهد عزیزا بستر و بوس و بغل با تو
دوباره رفتن شش هفته ای ماه عسل با تو

به «مأموریت کاری» فریبم همسر خود را
که یک مدت کنم دوری از این خلق دغل با تو

هتل، حتی متل، حتی مسافرخانه دنجی
به دور از خانه مان در هر مکان و هر محل با تو

صفا دارد تماشای «زناـ آنلاین» در بستر
عمل با من پس از هر صحنه و عکس العمل با تو

به هر دستی که دادی، از همان هم باز میگیری
محقق کردن مفهوم این ضرب المثل با تو

پریشان کردن گیسوی چین در چین تو با من
نوازش کردن این فرق صد در صد کچل با تو

ز اوضاع جهان چُسناله دارم پیش تو هر شب
پی آرامش من جست و جوی راه حل با تو

خوشا مثل بنان باشم من و تو مثل مرضیه
که گویم بوده ام دیوانه از روز ازل، با تو

نپنداری که من تنها پی عیش خودم هستم
کنم تقسیم این ماه عسل را ماحصل با تو

به حداکثر ارضای تو کوشم درین مورد
و حداکثر ارضای من حداقل با تو

از آنجا که حکومت منع کرده عشقبازی را
خوشم از عشقبازی در همین ضرب الاجل با تو

برای همنوائی با عزاداران عاشورا
بزن در بسترم خیمه، علم با من، کُتل با تو

عمل کردم به سهم خود، غزل گفتم به این خوبی
عمل کردن به آنچه آمده در این غزل با تو

تغزّلی در رمضان

!اروتیک هادی
این از بهترین شعرهای طنز فارسی ست. چند شعر طنز در کل تاریخ شعر فارسی میشناسید که موضوع و
وزن و واژه ها و چندگانه گویی (ایهام) ساختاری چندان محکم داشته باشد که هیچ جایش را نشود دست زد و
حذف کرد و تغییر داد و افزونه یی بر آن گذاشت؟ و بی آن که شاعر به ابتذال یا زشتگویی بغلتد، خودمانی
ترین و بی پرواترین صحنه ها را تشریح کند! خاصه که آینه یی ست از اوضاع سیاسی و اجتماعی و
فرهنگی امروز، و طنز تلخ تاریخی برای آیندگان.
مهدی فلاحتی (نقل از «سایت اخبار روز»)

تغزّلی در رمضان
توضیح اینکه این سروده اول بار در روزگار همه گیری
.کووید ۱۹ – کرونا – درآمد

یار آمده، یار آمده، هنگام افطار آمده
با پوشش اسلامی و پنهان ز انظار آمده

گفتم کووید نوزده، هر لحظه میآید ز ره
پس تو کرم کرده نیا، اما به اصرار آمده

با طبع تند و آتشین، لج کرده با احکام دین
پیش از غروب آفتاب، از ساعت چار آمده

آورده است از بهر من، نوشیدنی و خوردنی
با دست خالی در زده، اما چه پر بار آمده!

صُوم‌‌ّ و صلاتی آمده، حبّ نباتی آمده
!از شعر ایرج میرزا، یک دختر این بار آمده

از مُنکَراتی برحذر، از سختگیری ها پکر
گوئی برای انتقام از گشت انصار آمده

از بند سنّت رسته او، از عقد، بیرون جسته او
بر خطبه خوانده فاتحه، از صیغه بیزار آمده

با طنز و شوخی یار من، سر میکند آزار من
گوید چه بنشستی طرف، یار آمده یار آمده

گوید عطا کن بوس را، رد کن به من ویروس را
یا لطف کن واکسن بزن، اکنون که بیمار آمده

گوید که دستان شسته او، هم دست از جان شسته او
بی ماسک، خنده بر لب و بگشوده رخسار آمده

گوید که در این حال خوش، برخیز و عاشق را بکش
حالا که از خانه برون، با جان تبدار آمده

گوید که همکاری بکن، ارقام را یاری بکن
!پیش آی و کم کن فاصله، مأمور آمار آمده

گوید که وضع اقتصاد، گشته پریشان و کساد
بند قرنطینه نشو، چون موقع کار آمده

گوید که حصر خانگی، نبود بجز دیوانگی
آقا به مسجد آمده، حاجی به بازار آمده

من دل ز دلبر کنده ام، دلواپس آینده ام
دلبر در این حال و هوا، از من طلبکار آمده

پوشیده زیرِ پیرهن، مشکی ژیپوُن با سوتیَن
!غرق سیاهی ها شده، یعنی عزادار آمده

گوید که اسلام عزیز، دندان میلم کرده تیز
گازت چنان گیرم که خود، گوئی سگ هار آمده

گوید بشو درگیر من، فرض است جنگ تن به تن
اسلام باشد در خطر، هنگام پیکار آمده

مرد مسلمانی اگر، برخیز و همچون شیر نر
شمشیر حضرت را بِکش، یک تن ز کفار آمده

یا اینکه با من یار شو، در حلقه ی کفار شو
حالا که بینی کافری، مشتاق دیدار آمده

گوید اگر زورت کم است، حبّی برایت مرهم است
از بهر وایگرا رقیب، البته بسیار آمده

بیرون کشد یکدانه قرص، گوید بخور، اما نپرس
زوری کند در حلق من، وحشی پرستار آمده.

گیرد ز من حق سخن، گوید که برکَن پیرهن
بسپار خود را دست من، «هِند جگرخوار*» آمده

تو زانی و من زانیه، از کف مده یک ثانیه
!اکنون که آزاده زنی، کلی زناکار آمده

گوید که در ماه عزا، بدجور میچسبد غذا
وین میهمان روزه دار، از بهر افطار آمده!
—————————————-
 *! هند، دختر عتبه – زنی آزاده در صدر اسلام که آخوندها از او در زمره ی زنان بدنام اسلام یاد میکنند

شانزده رباعی امید

پایان شما سرخوشی کشور ماست
عمّامه که رفت، تاج گل بر سر ماست
با رفتنتان، زندگی آغاز شود
چون مرگ شما، تولد دیگر ماست

با مرگ شما وطن جوان خواهد شد
از هر سو زندگی روان خواهد شد
بلبل به سراپرده گل خواهد رفت
با شور و شعف نعره زنان خواهد شد

با مرگ شما زندگی آغاز شود
دل‌های مصیبت‌زده‌مان باز شود
آن مرغ طرب که سال‌ها در قفس است
نامبر وانِ رشته پرواز شود

با رفتنتان باز شود روی وطن
شاداب شود چهره بانوی وطن
تشویق کنم نسیم آزادی را
چون می‌پیچد در خم گیسوی وطن

با رفتنشان، به خانه برمی‌گردم
با طنز و گل و ترانه برمی‌گردم
ای مام وطن، اگرچه پیرم امّا
با شادی کودکانه برمی‌گردم

برمی‌گردم، به خوشدلی، خوشحالی
با صیغه‌ای از ماضی استقبالی!
خواهم بروم با دو قران پول خودم
حلوا ارده بگیرم از بقّالی!

در سوگ شما، جان وطن می‌خندد
در برزن و کوی، مرد و زن می‌خندد
واندر پس سال‌های دوری، یک روز
آن کوچه بن‌بست به من می‌خندد

آن کوچه بن‌بست چنارش زیباست
پاییزش هم مثل بهارش زیباست
آن روز که می‌رسم به این کهنه چنار
یک سلفی داغ در کنارش زیباست

خلوتگه ما خانه ماران شده است
هر کله خری سرخر یاران شده است
آن کوچه که میعادگه ما می‌بود
پاساژ سپاه پاسداران شده است

خوابم پُر خاطرات دور است هنوز
نوستالژیِ من کوچه نور است هنوز
زان کوچه هنوز دختری اُرمک‌پوش
با قابلمه در حال عبور است هنوز

با رفتنتان زمین تکان خواهد خورد
انگشت تلنگر به زمان خواهد خورد
یک سنگ عزیز کز فضا می‌آید
بر فرق امام جمکران خواهد خورد

با رفتنتان مملکت آباد شود
از جور شما ملتی آزاد شود
باید که اقلّیت ظالم برود
تا خاطر اکثریّتی شاد شود

از اهل قلم، اهل سخن، می‌ترسید
از «هالو»ی طنّاز وطن، می‌ترسید
طرح تروری که آبروریزی شد؛
یعنی که شما ز شعر من می‌ترسید

نه از پیِ‌تان فحش روان خواهم کرد
نه کوچه و خانه‌تان نشان خواهم کرد
در کشتن من شما موفق نشدید
من نیز شما را ولِ‌تان خواهم کرد

با رفتنتان دلم خنک خواهد شد
اشعارم گولّه نمک خواهد شد
خواهد شد روزگار ما خوش؟ آری
با همّت ما، بدون شک خواهد شد

در کار خود این رژیمِ بد، درمانده
همچون فلجی به خاک کشور مانده
این بر اثر مبارزات من و توست
ای هموطنان، یک هُل دیگر مانده