۶

         

۱  ۲  ۳  ۴ ۵  ۶ ۷    صفحات

شرط بندی شغال با شیخ

توی راهی به حومه خلخال
همره هم شدند شیخ و شغال

گفت با شیخ آن شغال جسور
که تو در پرخوری شدی مشهور

همه گویند چون رسی به خوراک
یکّه تازی و چابک و چالاک

لیک هرچه زرنگ هم باشی
پیش ما خرده پائی و ناشی

ما شغالان شگردها داریم
توی این خطه مافیا داریم

مافیای شکار مرغ و خروس
تا شترمرغ و کرکس و طاووس

هرچه باشی در این جهت فعال
نرسی تو به گَرد پای شغال

پاسخش شیخ داد ها ها ها
روی معده نگو سخن با ما

گفت با او شغال یک دنده
به تو ثابت نماید این بنده

از قضا بعد مدتی کوتاه
شد پدیدار لانه ای سر راه

توی آن از پرندگان همه جور
مرغ ها و خروس ها به وفور

ناگهان باز گشت نیش شغال
گفت با شیخ، راضی و خوشحال

شرطِ رو کم کنی، که من فوری
!بخورم جمله را همینطوری

شیخ باور نکرد و بست آن شرط
که کلام شغال باشد پرت

گفت با او شغال پس لطفن
دو دقیقه بکش کنار از من

شیخ رفت و دقایقی بگذشت
تا دوباره به آن مکان برگشت

دید آقا شغال را خوشحال
شکمش مثل کوه گشته شغال

بلع کرده هرآنچه مرغ و خروس
شرط را برده و نموده جلوس

شیخ یک لحظه زیر لب خندید
بعد جَست و شغال را بلعید

با پای چپ

پیش عُظما رفته بودم محترم، با پای چپ
در حضور او زدم قدری قدم، با پای چپ

گفتمش آنقدر بد کردید که ایران-زمین
میکند لعنت شما را دمبدم، با پای چپ

نرخ ارزاق عمومی رفته تا سقف فلک
تلخ شد در کام این مردم شکر، با پای چپ

بسکه دزدیدید و بردید و نکردید اعتنا
از تورم کرده قیمت ها ورم، با پای چپ

جملگی هستید اینجا باجناق یکدگر
پشت اندر پشت چسبیده بهم، با پای چپ

جلوه تان پیش جماعت نوحه خوانی و عزا
توی خلوت رقصتان «باباکرم»، با پای چپ

مال مردم را به خشکی میبرید و توی آب
هم دکل را میبرید و هم بلم، با پای چپ

در مزخرف گفتن آزادید با حق بیان
توی زندان آنهمه اهل قلم، با پای چپ

ملت مستضعف بیچاره له شد این میان
زیر خط فقر و زیر بار غم، با پای چپ

از شما یک عده جانی های قطاع الطریق
ملت بیچاره پشتش گشته خم، با پای چپ

زیر گنبد شیخکان در کار پااندازی اند
مرکز فحشا شده صحن و حرم، با پای چپ

قاتل و آدمکش و جانی و خونخوارید و بس
کم نمی آرید از ظلم و ستم، با پای چپ

گفتم این سالی که میاید خداحافظ شما
میروید البته تا قعر عدم، با پای چپ

!حضرت آقا به من توپید که طعنه نزن
از چه میگوئی مرتب پشت هم: با پای چپ؟

بگذر از این «پای چپ» گفتن، مگر اینجا خلاست؟
!پا شدم خارج شدم از محضرش با پای راست

یوسف گم گشته در آلمان

یک پناهنده مسلمان به نام یوسف، در آلمان شروع به تبلیغات مسلمانی کرده بود

یوسف گمگشته پیدا شد در آلمان غم مخور
گفت دیگر برنمیگردم به کنعان غم مخور

ای پناهنده کنون که رفته ای در جای امن
از غم سوریه بگذر بهر لبنان غم مخور

خانم مرکل اگر یکخرده باشد بدحجاب
ای برادر بابت ناموس ایشان غم مخور

تو در اینجا نه پی «امر به معروف» آمدی
در همین حدی که مفتی میخوری نان غم مخور

میزبان را گو که حال شیعه و سنی بدان
گر زند مهمان لگد بر تخم مهمان غم مخور

بمب پوتین گر دو روزی جان مردم را گرفت
ای اوباما، مرگ «بو»* از بهر آن جان غم مخور

بمب آمریکا اگر یک روز و یک شب در میان
اشتباهی میخورد بر فرق افغان غم مخور

گفت سردارِ سلیمانی ابا بشار اسد
تا ترا عظماست کشتیبان، ز طوفان غم مخور

در منا وقتی به شوق کعبه خواهی زد قدم
گر فتادی چون تاپاله، ای مسلمان غم مخور

یا اگر افتاد در مسجد به رویت جرثقیل
چون ترا بر لطف حق شکرست و ایمان غم مخور

در جوار حق تلف گشتن مقدس آرزوست
گر که حاجی کشته شد در عید قربان غم مخور

غم نخوردن کار انسان های صاحب درد نیست
!جان هادی لااقل در حد امکان غم مخور

* Bo سگ پرزیدنت اوباما

قسمت ما

از قصر جهان بسته دری قسمت ما شد
وز جشن درونش خبری قسمت ما شد

مشت و لگد گزمه و دربان و نگهبان
رفتیم عقب، مختصری قسمت ما شد

بردند همه مال جهان را به غنیمت
در خاتمه پالان خری قسمت ما شد

گفتند که: انبار، چپاول شده، وقتی
سهمیه ی قند و شکری قسمت ما شد

دریاچه ی ما خشک شد و منظره اش رفت
در بدرقه اش چشم تری قسمت ما شد

افسوس که ما دیر دم باجه رسیدیم
وقتی که حقوق بشری قسمت ما شد

راندند حریفان و گذشتند و، در این راه
سرخی چراغ خطری قسمت ما شد

هرگاه ز یک وضع خطرناک رهیدیم
یک وضع خطرناکتری قسمت ما شد

از کوچه ی معشوقه ی خود هم که گذشتیم
دعوا شد و بشکسته سری قسمت ما شد

فرمود که احوال تو تقصیر خودت بود
هر آدم واقع نگری قسمت ما شد

آقای خوئی شعر مرا خواند و پسندید
الطاف چه صاحب نظری قسمت ما شد

حالا تو ببین بابت ایام جدائی
هادی! چه زیان و ضرری قسمت ما شد

۲۷ خرداد ۹۴

!فتوای من برای برائت آیت الله زنجانی

ده پانزده سال پیش در پاریس شبی دوستانه دور هم بودیم مهمان آتلیه فرامرز جودت عکاس. سعید شنبه زاده، هنرمند
جنوبی و پسرش هنرنمايی میکردند. دختر خانمی شیک و زیبا رقصی به سزا کرد. تحصیلکرده فرانسه. میزبان گفت
!ایشان نوه یک آیت الله است
دو سه سال پبش آن دختر خانم با من تماس گرفت و از قول پدرش که در پاریس پزشک است، تقاضائی داشت:
پس از درگذشت آیت الله، پدر بزرگش، در میان یادداشت ها و اوراق و اسنادی که از ایشان باقی مانده، شعری به خط او پیدا شده که در تمسخر آخوندهاست. حالا آن دستخط به دست مخالفانش افتاده و شلوغش کرده اند که آن آیت الله روحانیت را زیر سوال برده و مسخره کرده. حال آنکه ایشان سراینده آن شعر نیست و سال ها پیش از روی نسخه ای از نشریه «اصغرآقا» رونویس کرده است.
بازماندگان آیت الله از من خواستند حقیقت را رو کنم و فتوا بدهم که آن شعر از من است، نه از آیت الله سید ابوالفضل
!موسوی زنجانی

این آیت الله را از دور میشناختم. خوشنام و آزاده. چنانچه در شرح حالش آمده: «مجتهد، نویسنده و سیاستمدار ملی‌گرایایرانی و از اعضای نهضت مقاومت ملی و جبهه ملی بود.». بنابراین تعجب نکردم که از سروده من خوشش آمده بوده و از روی نشریه ای که قاچاقی به دستش رسیده، رونویس کرده است. (نشریه طنز «اصغرآقا» را من از سال ۵۸ در لندن منتشر میکردم. میدانستم که بعضی ها آن را به ایران قاچاق میبرند. زنده یاد خانم بینا، مادر سیما بینای عزیز دو سال به همین جرم در زندان بودند.)

توجه و علاقه آیت الله زنجانی به این سروده ناقابل نشان میدهد روحانیون سلیم النفس و مخالف ولایت فقیه چه دل خونی از آخوندهای دزد و دله حاکمیت داشته اند که ایشان زحمت رونویس کردن شعر مرا کشیده و با خط خود مدرک برای .مدعیان گذاشته که بگویند خودش أن را سروده بوده

بیا اصغرآقا نصیحت شنو
دو روزی به راه بزرگان برو
بنه بر سر خویش چِلوار نو
تو هم جزو ارباب عمامه شو
که عمامه امروز آقا بود – توانا بود هر که ملّا بود

ز ملّا شدن می‌شوی معتبر
شوی صاحب زور و ارباب زر
خرت می‌رود بهتر از هرچه خر
خودت می‌روی از خرت تندتر!
همه‌چیز بهرت مهیّا بود – توانا بود هر که ملّا بود

ز عمامه گردی مسلّط به کار
به تو ملّتی می‌کند افتخار
شوی ظرف یک شب سیاستمدار
شوی ظرف یک روز قانون‌گذار
به مجلس مقام تو والا بود – توانا بود هر که ملّا بود

چو ملّا شوی فتنه برپا کنی
خودت را به هر معرکه جا کنی
همه عقده‌ها را تو ارضا کنی
بسی حکم قتلی تو امضا کنی
همه کار تو مهر و امضا بود – توانا بود هر که ملّا بود

تو آنی که طیّ مدارج کنی
عبا را پر از وجه رایج کنی
کنی ارز و تبدیل و خارج کنی
توکّل به باب الحوائج کنی
که این بهترین کار دنیا بود – توانا بود هر که ملّا بود

گر آخوند خوبی شوی از قضا
نمازی بخوانی علی الاقتضا
خوری توی بشقاب اشرف غذا
شوی ساکن کاخ عبدالرّضا
عصایت عصای هویدا بود – توانا بود هر که ملّا بود

بیا اصغرآقا بشو روضه‌خوان
بشو یار و دمساز مستضعفان
بخور خونشان استکان استکان
بزن تکیه بر کرسی پارلمان
که این کار لازم به شورا بود – توانا بود هر که ملّا بود

مثنوی شیخ و ایمان بادآورده در زمان جنگ

نیمه شب آن شیخک دنیاپرست
با صدای گوز خود از خواب جست

پرخوری و شیرجه در رختخواب
با صدائی پر طنین دادش جواب

زان صدا پنداشت جنگی در گرفت
دست و پا گم کرد آن مرد خرفت

چون سرشب خوانده بود اخبار جنگ
غرقه شد در آن توّهم بیدرنگ

گفت دشمن تا بدینجا تاخته
بمب پشت خانه مان انداخته

در خطر افتاد اسلام عزیز
ای خدا بنما بمن راه گریز

اهل بیتا! من ارادتمندتان
والدینتان الی فرزندتان

مخلصم! ای مهدی صاحب زمان
چاکرم ای چهارده معصوم جان

باید از اینجا روم بی معطلی
یاری ام ده یا حسین ابن علی

حضرت عباس! دارم زحمتی
آه یا باب الحوائج همتی

حمله بر اسلام کرده اجنبی
مأمنم ده یاعلی نصف شبی

لشگر خصم است اینجا در کمین
چاره بنما یا امیرالمؤمنین

زینب کبرا بیا دستم بگیر
ضامن آهو نجاتم ده ز تیر

بی عبا عمامه، بی کفش و کلاه
یک شبی یا فاطمه جائی پناه

تا پس دیوار ما جنگ آمده
توپ و تانک و لشکر و هنگ آمده

موشک و پهپاد و راکت شد شلیک
یاریم ده ای ابوالفضل، ای چریک

یا رسول الله قربانی شدم
نصف شب قاسم سلیمانی شدم
***
همسرش این گفته ها را میشنود
گفت بمبی نیست، وین گوز تو بود

هرچه دشنامت بگویم حق توست
چون ستاد جنگ کون لق توست

زین حقیقت تا که شیخ آگاه شد
صحنه بهرش صحنه دلخواه شد

تا که واقف شد ز عرض و طول گوز
داد فی المجلس رجزخوانی بروز

رفت تا رفع و رجوع گوز خویش
گوز را داده بگیرد دست پیش

گوز من؟ پرسید شیخ پر ادا
ای زنک غافل مشو از گوز ما

آنچه را تو گوز من پنداشتی
آمده از عرش بهر آشتی

گوز نه، حرف دل افلاکيان
گفتمان عشق با ما خاکیان

گوز نه، این حاصل تحصیل حق
صادره از صور اسرافیل حق

آيتی در بابِ سوز و ساز بود
ظاهرش از جنس گوز و گاز بود

چشم دل در عرش اعلا باز شد
آتش شورِ درون، آواز شد

بوده از روز اَلَست اینگونه باد
مایه ی طوفان حق در قوم عاد

یا نُتی در چارمضراب ازل
صوت جبرائیل در نبض غزل

گوز من نازل شده از آسمان
پنجره نگشای زن، قدرش بدان

گفت زن: خوشدل شدم خیر سرت
منتظر از بهر گوز دیگرت

بیش ازین زحمت مده بر حنجره
خفه ام کردی ، کم آمد پنجره

این سخن ها بر سر منبر بگو
بر سر منبر به مشتی خر بگو

گوز خود را بُعد عرفانی بده
ربط با قاسم سلیمانی بده

عارفانه دم بزن از گوزها
سبک رومی مد شده این روزها

خلق مولانا نخوانده از اساس
گشته اند این روزها رومی شناس

شد مزار آن بزرگ سرفراز
پاتوق شامورتیان حقه باز

هر که تا قونیه رفت و بازگشت
میشود رومی شناس از کوه و دشت

بر مزار مرده ای سر میزنند
بوسه بر دیوار و بر در میزنند

خود نمیدانند آنچه او نوشت
در کتاب اوست نه در سنگ و خشت

پس تو هم این حرف های دلفریب
بهر بیگانه نگهدار و غریب

لیک بهر همسرت قصه نساز
از حقیقت دم بزن نه از مجاز

خانه مان لرزید زان باد اَلَست
گوز تو دیوار صوتی را شکست

تازه پنداری که کردستی هنر
چهارده معصوم را دادی خبر

از رسول الله تا صاحب زمان
کس نماند از شرّ گوزت در امان

کی ترا بوده به اینها اعتقاد
که چو میگوزی کنی از جمله یاد؟

کی تو بر اسلام باور داشتی؟
عشق این افراد در سر داشتی؟

چون به خلوت میرسیدی صبح و شام
مسخره میکردی آنها را به نام

میسرودی: «یا حسین ابن علی»
«تو یکی در کربلا ول معطلی»

بهر هر یک شعرکی میساختی
یک به یک را دست میانداختی

«ای دوتا طفلان مسلم رک و راست»
«قاری قرآن به دنبال شماست» ….

حال چون ترسیده ای از گوز خویش
ناگهان دست کمک بردی به پیش

بهر تو حالا همه آدم شدند
درد گوزت را همه مرهم شدند

تو همانستی که میدادی شعار
دین، دکان و کربلا میدان کار

نه خدا و نه پیمبر نه امام
پیش تو کس را نبودی احترام

پس چه شد حالا؟ که گشتی مذهبی
از ائمه یاد کردی وز نبی؟

آنچه با آن خلق را دادی فریب
خود چگونه میبری از آن نصیب؟

در خطر افتاد وقتی جان تو
گوز تو شد مایه ی ایمان تو؟

ای بنازم گوز معجز کرده را
یک چنین ایمان باد آورده را

گفت ای زن بود جانم در خطر
دست آویزم نشد چیز دگر

چون مرا بدجور استیصال بود
اَکلِ مِیتِه»* خوشترین احوال بود»

دیگران ایمانشان رفته به باد
من به بادی گشت ایمانم زیاد

هول بودم توی آن حول و ولا
یکسره رفتم به دشت کربلا

ورنه حالا که مرا بمبی نکشت
گور باباشان همه ریز و درشت

زن به حیرت زینهمه گفتار مفت
شیخ گوزو، گوز دیگر داد و خفت
———————–
اَکلِ مِیتِه*
خوردن گوشت مرده در مواقع اضطراری حلال شرعی است.

عید قربان بجای نوروز

به آخوندی که پیشنهاد کرد عید قربان جانشین جشن نوروز شود

عید قربان بجای نوروز

به جای جشن نوروز عید قربان؟
خودت برخیز و اجرائی کن آن را

بکُش یک گوسفند و احتیاطاً
خبر کن حضرت صاحبزمان را

بکن آن روده را عمامه خویش
بده سرمشق طلاب جوان را

بنه پاچه به گلدان جای سنبل
ز بویش تازه کن اعماق جان را

شکنبه را به جای سبزه بگذار
کنارش نیز سیراب شیردان را

بله، بهر تو ادرارش گلاب است
بچش قدری و پر کن استکان را

بجای نقل وقت سالتحویل
بکن با پشگلی شیرین دهان را

بجای تخم مرغ رنگی اکنون
بفرما رنگ کن این دنبلان را

اصغر آقا بیا بهار آمد
تحت حفظ دو پاسدار آمد

آمد از راه ماه فروردین
از همانجا روانه شد به اوین

عطر گل در کمیته شد محکوم
منتقل شد به جای نامعلوم

موقع بازجویی از بلبل
شد سئوال از روابطش با گل

قاضی دادگاه اسلامی
تبر و داس را شده حامی

گفت ما می زنیم از ریشه
گل فکر و گیاه اندیشه

کرده تمدید حاکم موذی
حکم حبس نسیم نوروزی

با صبا گفت قاضی عوضی
که به یاران به عاشقان نوزی

گفت بر ما بوز نسیم صبا
خفه مان کرد باد زیر عبا

گفت فصل بهار مغضوب است
دهه ی فجر خار و خس خوب است

گفت خصم شکوفه باید بود
دوستدار علوفه باید بود

گفت ما قاضیان شرع نبی
سال را پیش می رویم عقبی

گفت ما سال نو نمی خواهیم
پیشرفت از جلو نمی خواهیم

گفت هرساله ما دعا کردیم
که دوباره به غار برگردیم

اصغر آقا بیا بهار آمد
دشمنش از زمان غار آمد

اصغر آقا بیا بهاران شد
دشت و صحرا شکوفه باران شد

دف بزن نی بزن برقص و بخوان
از کمر میوه های قر بتکان

تا بهاران خجسته تر باشد
کام جانت پر از شکر باشد

ای بهار ای شکوه فروردین
وه چه خوب آمدی چه خوش گلدین

طور دگر می بینید

مردمان را همه پائین ز کمر می بینید
خلق را توده ای از فرج و ذکر می بینید

پیشتان دانه تسبیح بود ماده و پس
نخ تسبیح در این رابطه نر می بینید

نه همانطور که بینند همه آدمیان
هرچه را در همه جا طور دگر می بینید

قلم و دفتر آن طفل دبستانی را
قمه و نیزه و شمشیر و سپر می بینید

احمقی گر به شما رأی دهد، آن یک را
شش هزار و صد و هفتاد نفر می بینید

تا که ضایع نشود اصل تظاهر به نماز
دنبلان را به سر سیخ، جگر می بینید

سود در هرچه مضّر است ببینید و عجب
اینکه در هرچه مفید است ضرر می بینید

حس آرامش و امنیت تان در جنگ است
از همین ست که در صلح خطر می بینید

«مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز»
ورنه یکمرتبه بدجور ضرر می بینید

با شما مرتجعان چشم حقیقت بین نیست
مگر آن لحظه که در آینه خر می بینید

صبح روز عید در غربت

آن پدر که مانده بی وطن
در حصار غربتی بعید
طفل خود گرفته در بغل
.صبح روز عید

بوسدش به عشق
گویدش به مهر؛
:با غرور جاودانه اش

طفل من! جان من
سرزمین ما؛
مانده از گذشته یادگار
!میهن تو افتخار توست
افتخار ماست آن دیار

طفلِ هاج و واج
:میزند به زانوی پدر
«واتس افتخار؟»

گویدش پدر: سربلندی است
آرمان من؛ آرمان تو؛ آرمان ما
اعتلای نام میهن است،
با تلاش و کوشش مدام

طفلِ هاج و واج
:میزند به زانوی پدر
«وات دو یو مین اعتلای نام؟»

گویدش پدر: بایدت تلاش
تا که نام سرزمین خود؛
جاودان کنی!
پرچمش؛
!خار چشم دشمنان کنی
با تلاش من
با تلاش تو
با تلاش ما

میشود وطن
پر ز نیکی
.و خالی از بدی

طفلِ هاج و واج
:میزند به زانوی پدر
«کن یو اسپیک اینگلیش ددی؟»

آدم ها و اردک ها

آی آدمها که در ساحل بله
اردکی در آب دارد مسئله

کیسه ای پیچیده دور پای او
گیر کرده پای او توی تله

آدم! أصلا از خودت پرسیده ای
ساحل دریا چرا شد مَزبله؟

ما که مخلوقات را اشرف شدیم
شرممان باد این مقام و منزله

آی آدمها اگر آدم شویم
باز هم خوب است در این مرحله

گفت اردک «آخر این هم آدم است؟»
«این شلخته بی مبالات دله؟»

کاشکی ما را خدا اردک کند
آگه از أحوال آن طفلک کند

!نامه سرگشاده به معاشران

«معاشران گره از زلف یار باز کنید»
ز انبساط، دهن کج به انقباض کنید

به دست مهر سر زلف یار بگرفته
یکی یکی همه تارهاش ناز کنید

به زلف یار ببندید هرچه گوهر و دُرّ
ودُرّ و گوهر ازین کار سرفراز کنید

برای یار بسازید شانه ای ز عقیق
و لعل هم سر دندانه ها لحاظ کنید

اگر که یار سشوار خود کند روشن
به احترامِ، شما برق او سه فاز کنید

هرآنکه گفت سخن از حجاب اجباری
از آن پدرسگ دیّوث احتراز کنید

وگر دومرتبه آمد زر زیادی زد
خِرش گرفته و تصمیمی اتّخاذ کنید!

کسی اگر که بخواهد گُه زیادی خورد
به روی او در هرچه خلا فراز کنید

حجاب در عربستان هم اختیاری شد
الاغ ها نظری جانب حجاز کنید

به عشق گیسوی افشان یار، به به به
!شبی خوش است بدین ویسکی اش دراز کنید

بهمن ۱۴۰۲

دست سرنوشت

انگار سرنوشت مرا دست سرنوشت
با خط بد نوشت و به سؤ نظر نوشت

تا خوب زیر و رو بشود زندگانیم
بدجور با رعایت زیر و زبر نوشت

خیلی نوشت سهم گرفتاریم ولی
درباره رهائی من مختصر نوشت

یک ویرگول بهر نفس کش رقم نزد
وقتی که جمله های پر از دردسر نوشت

یک عالمه علامت پرسش ردیف کرد
آنجا که از قرابت من با هنر نوشت

از شغل من گمان کنم اصلا خبر نداشت
توی گیومه «تاجر قند و شکر!» نوشت

یک جا به بیست و دوم بهمن اشاره کرد
فحشی به حق برای من در به در نوشت

میخواست تا که خوب خجالت دهد مرا
از «زنده باد گفتن» و از «مرگ بر» نوشت

یک جا ز سؤ قصد به جانم نوشته بود
زیرش ولی دو جمله ز رفع خطر نوشت

از همسرم نوشت که یار است و سازگار
از او به خیر گفته و از من به شر نوشت

از دختری شلوغ و پرآوازه حرف زد
وز باصفايی و خرد یک پسر نوشت

چیزی نوشته بود که خط زد دو روز بعد
من حدس میزنم ز حقوق بشر نوشت

عشق مرا به زادگهم خوب شرح داد
مرگ مرا ولی به دیاری دگر نوشت

حالا چگونه ختم کنم این سروده را ؟
باید مرا کمک کنی ای دست سرنوشت

عکس رخ رهبر

از عکس تو این قاب طلائی شده بیمار
وز نکبت این قاب، فراری شده دیوار

هر صبح ز لبخند ملیحی که تو داری
آئینه سر طاقچه از خود شده بیزار

در دست تو نالید پیاله سر سفره
که مرگ بر این طالع و این عکس رخ یار!

تصویر ترا محتسبان لوله نموده
کردند به کون همه اصناف دکاندار

گفتند که در قاب طلایش بگذارید
تا از همگان دل ببرد بر سر دیوار

گفتند که باید بشود خوب نمایان
پنهان نشود گوشه ای از عکس ز انظار

چون عکس تو پشت قفسه گم شده بوده
آن هفته جریمه شد علی اکبر نجار

چون عکس تو کج بود به دیوار دکانش
دیروز شده قوچعلی کله پز احضار

چون عکس ترا برده و جدی نگرفته
تعزیر شده کشک فروشی سر بازار

در رابطه با چون و چرا بر سر عکست
هر روز یکی از کسبه گشته گرفتار

باشد که به دیوار بکوبیم خودت را
.با میل و به دلخواه، نه با زور و به اجبار

حاجی قونیه ای

طواف کعبه نکن، گیج میرود سر تو
و میشود کژ و مژ قبله در برابر تو

برو به قونیه دور خودت بچرخ عمو
که گردتر بشود مخچه مدور تو

بچسب بیخ خرافات را دو تا دستی
که راهیاب نگردد خرد به سنگر تو

سفر به مکه خرافات کهنه است آری
خرافه، تازه ترش خوش بود به باور تو

برو به قونیه با تور اکسپرس-مولا
که میشود به چهارصد دلار نوکر تو

چه گفته رومی و افکار او ترا سنه نه؟
ببین کدام هتل میشود میسر تو

یکی به معجزه در پارک علاالدین
به ده دلار کشد دست خویش بر سر تو

تو دین ستیز شدستی و تُرک درویشی
کنون به جای محمد شده پیمبر تو

در این سفر بشوی پاک «حاجی قونیه ای»
درود بر تو و بر انتخاب برتر تو

نرو به حج و بکن ادعای لائیکی
یکی جناب تو لائیکی و یکی خر تو!

بده فریب خودت را و در خرافه بمان
و شکوه کن که عقب مانده است کشور تو!

– آذر ۱۴۰۲– ۳۰ نوامبر

اسب تروا

دیدند برنده شده لاتاری اسلام
رفتند خلایق به هواداری اسلام

از طیف چپ و توده ای و راست و ملی
با کلّه دویدند به همکاری اسلام

زان پیشتر آن شاه خرافاتی مذهب
میبود ولینعمت درباری اسلام

سرمایه اوقاف و مزایا و مواجب
شد موجب پرروئی و پرواری اسلام

اسلام قوی بود که حمله به وطن کرد
آخوند علم گشت به سرداری اسلام

ناگاه ستون و در و دیوار بهم کوفت
سیلِ به همه جای وطن جاری اسلام

یک چله سرآمد که ببینیم شب و روز
قهاری آخوند و تبه کاری اسلام

بگذشت چهل سال که ما باز ببینیم
بی قدری و بد مذهبی و خواری اسلام

اما تو بگو اینهمه آخوند کجا بود
آن سال، که کردند همه یاری اسلام:

آن منبر چل پله که در مسجد ما بود
!غافل شده بودیم که اسب تروا بود

اول آذر ۱۴۰۲ – ۲۲ نوامبر

شام از ما بهترون

عجب خورشت لذیذی، برنجِ شَم اعلاست
به حق پنج تن این کوفته ریزه بی همتاست

ببینم این که فسنجونه، اون چیه؟ -ریواس
بیف استروگانفم دنبالش نگرد، اینجاست

کنار کشک و بادمجون، کباب کوبیده
چه دوغ خوش نمکی، کاکوتی ست یا نعناست؟

گمون کنم شب باب الحوائجه امشب
چه باقالی پلوئی، اونی که دلم میخواست

ببین که دلمه چه جوری خودش رو پوشونده
حجاب دلمه به دستور حضرت زهراست

از اون برنج طلائی بکش به نذر حسین
بریز قیمه که انگار ظهر عاشوراست

بده به حق ابوالفضل دیس ته-دیگو
همیشه اونطرف سفره بر سرش دعواست

امام راحل ما را خدا بیامرزه
میگفت مطبخ جنّت تو بیت حاج آقاست

چه کتلتی و چه ماهیچه ای، چه ته-چینی
سه وعده سیر شدم، بس که خوردم از چپ و راست

بذا ولو بشم اینجا، ز سفره دور بشم
!همین که نتّرکیدم، بدان خدا با ماست

بگو دیگه چه خبر؟ مملکت که آرومه
خبر چه عرض کنم، حرف اعتصاب غذاست

یه یارو کارگره بود خرج خونه نداشت
خبر اومد که تو زندون به حالت اغماست

– عجیبه ها، توی محبس غذا نخورده؟ که چی؟
ببین، به حضرت عباس طرح آمریکاست

طرف خودش علناً عاشق گرسنگیه
به ما که میرسه غرق شعار نان و نواست

چه اعتصاب غذائی؟ ولم بکن سیّد
به جان تو فقط اعدام پاسخ اینهاست

دِسِر بیار، بهم ریختم به جان خودت
آهان چه خوب! مربای آلبالو با ماست!

۲۹ دی ماه – ۱۹ ژانویه ۲۰۲۴

پیوند فلسطینی و اسرائیلی مبارک

سال ها پیش اول بار که خبر شدم کلیه یک مرد فلسطینی را به یک مرد اسرائیلی پیوند زده اند، این را نوشتم. به امید
.صلح

پیوند فلسطینی و اسرائیلی مبارک

یهودی و عرب پیوند خوردند
بهم از حیث کلیه بند خوردند

شنیدم هردو میخواندند خوشحال
که راضی زین عمل هستیم و امسال:

به بازی‌های ناجور سیاسی
به هرچه حقه‌های دیپلماسی

به هر بامبول که یاسر دربیارد
به هر دامی که بنیامین گذارد

به رفتار فریبای کلینتون
به دیدار پاریس و لندن و بن

به استثمار خلق از سوی حکام
به قانون جدائی بین اقوام

به هرچه اختلافات نژادیست
به هرکه باعث این نامرادیست

به هرچه ما از آن آزرده باشیم
!از این پس میشود راحت بشاشیم

ک بر سر دشمن

فحشی به من بده که دلت وا شود رفیق
بین من و تو کاش که دعوا شود رفیق

بگذار بشکنیم سر و دست همدگر
شاید که درد هر دو مداوا شود رفیق

تمرین و امتحان دمکراسی است این
هستیم تا تحقق رویا شود رفیق

خوب است اگر که رنگ سیاسی به آن دهیم
تا گفته در محافل بالا شود رفیق

من شاه میشوم تو پرزیدنت، نوبتی
تکیه چرا به صندوق آرا شود رفیق؟

امروز اگر نجات وطن در توان ماست
حیف است که حواله به فردا شود رفیق

دشمن اگر که شاد شود، خاک بر سرش!
بگذار که دوجانبه ارضا شود رفیق

دعوای بار پیش مهییج نبود هیچ
این بار بهتر است که غوغا شود رفیق

دادی به من فلان خودت را حواله، من
گویم مبارک است اگر پا شود رفیق

۲۷ شهریور ۱۴۰۲

رباعی دمکرات

میگفت که در فلسفه استادم من
وز قدرت نطق خویشتن ماتم من
دیروز کتک زدم یکی را سر بحث
البته نکشتمش، دمکراتم من!

بگو چمدون ….

روزی که خریدم چمدان سفری را
بستند شبانه در کنسولگری را

رفتم بدهم پس، چمدان را، نگرفتند
گفتند نخر آنچه نباید بخری را

دیگر نشنیدم خبری بابت ویزا
دادم به رفیقان خبر این بیخبری را

گفتند برو پیش سفیر و به قشنگی
توضیح بده اینهمه خونین جگری را

رفتیم به همراه مترجم به سفارت
ای وای که دیدیم همان بسته دری را

دربانی از آن گوشه بیامد دم سوراخ
دادیم نشانش چمدان سفری را

گفتیم که حق چمدان را بشناسید
گر پاس ندارید حقوق بشری را

گفتیم بگو از طرف ما به رئیست
با ملت ما کم بکن این خیره سری را

دربان بد اخلاق نبود اهل دیالوگ
بگرفت ز ما فرصت سمعی بصری را

ما خسته و او رسته، دریچه شده بسته
حالا تو ببین شدت خشم و پکری را

یک مشت زدم بر در سنگین سفارت
تا بلکه دهم پاسخ بیدادگری را

الان دو سه هفته ست که دستم شده ناقص
دشوار نوشتن کنم این شعر دری را

پس باقی این شکوه بماند سر فرصت
خواهم ز تو خواننده موافق نظری را

حالا که طرف پس نگرفته چمدانم
!من با پسرم عازم شهر همدانم

زنا و زلزله

حضرات فقها فرمودند علت آمدن زلزله افزونی زنا بین مردم است

زنا و زلزله

زنای آبرومند
یارا بیا و امشب در خلوتم صفا کن
پنهان ز چشم اغیار کام مرا روا کن

یادم به گفته ای از مصباح یزدی افتاد
تو نیز یادی از آن استاد آشنا کن

با زلزله بلرزان بنیان هرچه مسجد
علمیه را بکوب و هنگامه ای بپا کن

دل را بده به کار و، بگذر ز خاکبازی
آتش بزن به بستر، دود از تشک هوا کن

گلدسته را بچسب و بر گنبدش بکوبان
دیوار و سقف و کف را یکباره جا بجا کن

امشب بیا و با من بگذر ز کم فروشی
سنگ تمام بگذار، ده ریشتری زنا کن

***
تا حقی از بزرگوار دیگری ضایع نشده باشد که او نیز چنین حقیقتی را به جماعت گفته، این چند بیت نیز حجت لاسلام کاظم صدیقی را پیشکش:

شیخ و زنا و زلزله

دیروز من و یار دلی یکدله کردیم
یعنی که دوتائی هوس زلزله کردیم

در حین زنا صحبت از آن شیخ نمودیم
یکخرده ز کم لطفی ایشان گله کردیم

پیغام بدادیم به او در وسط سکس
کای حجت الإسلام کلینکس! کلینکس!

روباه مکتبی و کلاغ مذهبی

قصه ی بسیار گفته شده ی «روباه و کلاغ» در دنیا سابقه‌ای ۲۶۰۰ ساله دارد، اما روباه و کلاغ ما ماجراشان به ماه رمضان سال گذشته مربوط است

به ماه روزه در ایام ویروس
همه در خانه‌ها گردیده محبوس

نشسته بر سر شاخی به باغی
دهان روزه بیچاره کلاغی

کلاغی مؤمن و اهل عبادت
به زور مذهبی‌ها کرده عادت

پنیری قالبی دارد به منقار
گرسنه منتظر تا توپ إفطار

در این حال و هوا روباه پرخور
از آنجا بگذرد با اشکم پر

ولاکن همچنان هار و حریص است
شکمباره به فکر لفت و لیس است

نه سیری می‌شناسد او نه روزه
هنوزش چرب و چیلی مانده پوزه

چو چشمش بر پنیر افتد پدرسگ
بجوشد خونش و می‌سوزدش رگ

به خود گوید: اگرچه سیر سیرم
ولی چشمک زند اینک پنیرم

به آشپزخانه‌ای که حمله بردم
!غذا خوردم، دسر اما نخوردم

کلاغک را سلامی می‌کند عرض
تکان سر جوابش می‌شود فرض

بنابراین جناب شیخ روباه
شکایت می‌دهد سر، می‌کشد آه

بگوید با کلاغک روی حیله
که باشد بی‌اذان‌گو این قبیله

نباشد یک مؤذن این حوالی
مگر دشت از مسلمان گشته خالی؟

ببین دشمن چه‌ها کرده سرانجام
!چه جوری خدعه شد با دین اسلام

کنون که دین و مذهب رفته از دست
کلاغا، این وظیفه بر تو فرض است

به شکر آن که آن بالا نشستی
گمان کن بر سر گلدسته هستی

در این ماه مبارک پیش از افطار
به گلبانگ مسلمانی بزن قار

که بالاتر عبادت‌ها اذان است
اذان‌گو مونس پیغمبران است

بلال از بهر پیغمبر اذان گفت
پیمبر بی‌اذان او نمی‌خفت

تو همتای بلال‌ابن رباحی
که مثل او خوش‌آواز و سیاهی

بیا بشنو ازین نستوه روباه
مدرس، حجت‌اسلام، آیت‌الله

اذانی گر بگویی گاهی اوقات
اذان‌گویان دیگر را کنی مات

خورند از نغمه تو پیلی پیلی
موذن‌زاده‌های اردبیلی

در آن دنیا دهندت باغ فندق
پنیرت می‌رسد صندق به صندق

کوپن داری که گیری از مغازه
ملخ‌های درشت تازه تازه

به هم‌خوابی، کبوتر می‌دهندت
کبوتر ماده و نر می‌دهندت

کبوتر را به جای حور و غلمان
!دهند آنجا به زاغان مسلمان

گهی در زیری و گاهی سواری
میان بقبقو، در قارقاری

بری لذت از آن حال مثلث
جماعی می‌کنی از پیش و از پس

به قدری جور خواهد شد بساط‌ت
که نشناسی جماع‌ات از لواط‌ت

***
شود کاری زبانِ چرب روباه
که گفتارش فریبنده‌ست و دلخواه

کلاغ این داغ و شیرین واژ گان را
چم و خم‌های این سکسی زبان را

از این روباه روحانیِّ فاضل
شنیده، نه زُاوباش و اراذل

چو مد شد منبر پورنوگرافیک
شود پیر و جوان البته تحریک

کلاغک هم شود حالی به حالی
ز فکر عشقبازیِّ خیالی

به طوری لرزه افتاده به جانش
که می‌لرزد ز داخل استخوانش

به ذوق و شوق بالا می‌برد سر
برای نعرۀ الله اکبر

هنوز «اَل» را نگفته بینوا زاغ
!که روباهی نمی‌ماند در آن باغ

– اوا ! روباه کو؟ چی شد که در رفت؟
!چرا پس ناگهانی بی‌خبر رفت

پنیرم کو؟ پنیر لیقوانم؟
!هم الان بود پیش دیدگانم

عجب پس کو پنیر؟ ای داد بیداد
(!پنیر افتاد، دوزاری هم افتاد)

!همین‌جا بود که، خیلی عجیب است
!گمانم نقشۀ آن نانجیب است

عجب روباه بدذات حقیری،
!عجب حیّ علی خیر‌الپنیری

به من می‌گفت خواهان اذان است،
!نگو فکر پنیر لیقوان است

پنیرم را به دستاویز دین برد
!اذان از من طلب کرد و ازین برد

کلاغ بینوا این گفت و برخاست
پی طعمه پر و بالی بیاراست

,بر آن روباه لعنت‌ها فرستاد
:پیامی اینچنین در دل به او داد

که ای بی‌آبرو روباه‌الاسلام
کلاغ ساده‌دل را می‌کنی خام؟

.در آن دنیا جماعم وعده دادی
!در این دنیا خودت کونم نهادی

وطنم رو نبرین دوستش دارم

وطنم رو نمی‌دم کارش دارم
دو سه تا عکس قدیمی روی دیوارش دارم

وطنم رو نمیدم می‌خوام که توش سفر کنم
شبارو رو پشت بومای وطن سحر کنم
پشه ‌بندم رو می‌خوام روی دماوند بزنم
صبح پاشم به گل‌ های دامنه لبخند بزنم

تو دل صحرا می‌خوام از چشمه‌ ها آب بخورم
با نمک‌های کویر خیار دولاب بخورم
وطنم رو نبرین می‌خوام برام قصه بگه
قصه ‌های قدیمی سرباز و سربسته بگه
قصه رستم و اژدها و دیو
قصه ایرج و سودابه و گیو
قصه تختی و گُردآفرید و حسین کُرد
قصه شاعری که از غصه خوابش نمی برد

توی ایوون وطن گلدون گذاشتم جماعت
تو اونا بنفشه و شمعدونی کاشتم جماعت
بعضی وقتا می‌شینم حرف می‌زنم با گلدونا
از فراق هزارون لاله می‌گم واسه اونا

وطنم رو نمی‌دم می‌خوام باهاش صفا کنم
تو سراب‌ های کویر دلم می‌خواد شنا کنم
من می‌خوام در دل رودهای وطن جاری بشم
تو خلیج فارس می‌خوام مرجان و مرواری بشم

شب تو نخلستونای کنار ساحل بمونم
من می‌خوام تو دریای مازندرون ماهی بشم
من می‌خوام تو زاهدان کبوتر چاهی بشم

کاش می‌شد تو کوچه‌ها طنین آواز می‌شدم
واسه عاشیقلار تبریز صدای ساز می‌شدم
کاشکی می‌شد سایه یه سرو آزاد باشم
توی ویرانه پیر احمدآباد باشم

وطنم رو نمی‌دم می‌خوام باهاش گپ بزنم
بپرم بالا پایین راست بزنم چپ بزنم
قصه مشروطه رو می‌خوام باهاش مرور کنم
می‌خوام از راهی که رفتیم دوباره عبور کنم

تو بناهای وطن می‌خوام که جست ‌وخیز کنم
تخت جمشیدشو گردگیری کنم تمیز کنم
سر به دشت مرغاب و سر به پاسارگاد بزنم
اگه کورش خوابیده، پس نباید داد بزنم
از اونجا پرسه ‌زنون به شهر شاعرا می‌رم
برای سعدی شیراز فال حافظ می‌گیرم

من می‌خوام تو حوض نقاشی تاریخ بپرم
رستمو به مجلس شاهنومه ‌خونی ببرم
من میخوام سلام به فردوسی طوسی بکنم
با تمام قهرماناش دیده بوسی بکنم

من میخوام خونه همسایه مونو در بزنم
واسه دلداری دادن به ملتش سر بزنم
دو سه روز با مردم هرات و کابل بمونم
پا به پاشون غزل سعدی و حافظ بخونم

وطنم رو نمی‌دم، می‌خوام باهاش صفا کنم
من می‌خوام آدمای قدیمی رو صدا کنم
من می‌خوام پرنده شم میهنمو پر بزنم
از فراز چهلستون به بیستون سر بزنم
میخوام از دور کاخ شیرینو تماشا بکنم
شاید اونجا تیشه فرهادو پیدا بکنم
من میخوام یک مدتی اطراف دزفول بمونم
دوره دکترامو تو گُندی شاپور بخونم

من می‌خوام گذشته رو بغل کنم زار بزنم
توی ارگ بم برم سرمو به دیوار بزنم
با دل خون لب ایوون مدائن بشینم
اونهمه شنیده رو با چشم عبرت ببینم

من می‌خوام گریه بشم، اشک بشم، زهر بشم
مرثیه‌ خون غم این ده و اون شهر بشم
من میخوام دردای تاریخیمو ابراز کنم
بغضمو تو خشکی زاینده رود باز کنم

من میخوام تاریخمو با چشم روشن ببینم
رفتار مردمارو با دوست و دشمن ببینم
من میخوام پنجره هارو باز کنم باد بیاد
توی این چاردیواری عدل بیاد داد بیاد
من میخوام با ظالما دعوا کنم خیلی شدید
من میخوام راحت شم از ظلم قدیم، ظلم جدید
من می‌خوام بندی‌ های بیگناهو شاد کنم

تا تو خوابن حاکما، اونهارو آزاد کنم
من میخوام مخالفا ناظر و نقاد باشن
من میخوام فعالای سیاسی آزاد باشن
من میخوام تو زندونا اذیت و آزار نباشه
من میخوام تو سرزمینم چوبه ی دار نباشه
چه خوبه مردم ما دین رو فراموش بکنن
چه خوبه چراغ معبدهارو خاموش بکنن
من میخوام بنده گیا، برده گیا چاره بشه
زنجیر نحس عقب مونده گیا پاره بشه
من میخوام هیچکسی هیچکس رو عبادت نکنه
من میخوام کسی به اینجور چیزا عادت نکنه

وطنم رو نمی‌دم مِهر وطن تو جونمه
گلبول‌ های وطن تو قطره‌ های خونمه

وطن بزرگتری دارم که دنیاست جماعت
اینجا و اونجا میرم هرجا دلم خواست جماعت
همه سرزمینا و آدمارودوست دارم
اونا دوستم دارن و من اونارو دوست دارم
ولی وقتی دل من گربه هه رو یاد بکنه
هیچی دیگه نمیتونه دلمو شاد بکنه

بازم امشب می‌دونم که خواب تهران می‌بینم
خودمو حوالی باغ گلستان می‌بینم
به خیابون خوش و کوچه دلخواسته میرم
به یاد گشته از جوونیام عکس میگیرم

من تموم فکر و ذکرم وطنه
وطنی که مال تو، مال منه

می‌دونم جوونامون، میهنو آزاد می‌کنن
زن و مرد، همراه هم، کشورو آباد می‌کنن
شاید اون روز از من گمشده هم یاد میکنن
شاد شاد شاد هموطن
روزش میاد هموطن
عزت

بحر طویل آبادانی کشور بعدش

«بحر طویل نوعی شعر یا نثر موزون در ادبیات فارسی است. قالب بحر طویل بیشتر برای بیان سخنان طنز یا هزل
کاربرد دارد. اما برخی شعرهای جدی‌تر مانند مرثیه‌ و مُناظره‌ نیز با قالب بحرطویل نوشته شده‌اند

بحر طویل قالبی شعری است که در آن برخلاف سایر قالب‌های شعر سنتی فارسی، مصراع‌های مساوی و بیت وجود
ندارد. در عوض، بحر طویل از یک یا چند قسمت با نام بند تشکیل می‌شود.» (خلاصه شده از ویکیپدیا)

بحر طویل آبادانی کشور بعدش

خرم ان روز که عالم بشود پاک از این آدم ناپاک و جنایتگر سفاک و پسر عمه ضحاک و چپاولگر تریاک، یکی عنصر
بسیار خطرناک و به قتل همه بی باک و حضور همه هتاک که چون مرد زمینی بشود چاک و کنندش به دل خاک و
خیال همه راحت شود از مردن روباهک مکار و نه دیگر خطر حمله کفتار و گرفتاری نیش عصبی مار و اذیت شدن از
عقرب جرّار و رها گشتن ازین مردک بدکار و بیاید خبرش اول اخبار و چراغان بشود کوچه و بازار و بگویند زن و
مرد به تکرار و بخوانند در این رابطه اشعار که به به ز چنین روز خوش و شاد و سقط گشتن جلاد که ملت شده آزاد و
سر آمد شب بیداد و چه خوش هست و چه خوش باد دل پیر و جوان بابت این شوخی و شنگی

باید آنوقت بکوشیم به آبادی کشور همه با هم، همه در خط مقدم، همه با عزم مسلم، همه با کوشش و ایمان، تو بیاور گچ
و سیمان، تو بخر آجر ارزان، که بود نوبت عمران و چه بهتر که بسازیم در آغاز بنائی به سر قبر همان مردک بدکار،
همان روبه مکار، همان عقرب جرّار، همان کرکس و کفتار، بهرحال نباید که مزارش بشود گم، که چه خوب است
بدانند کجا دفن شده اغلب مردم و بسازیم بنائی که بلند است و قشنگ است و نمای اش همه سنگ است و دو بخش است
و دو رنگ است و نویسیم به دیوارِ دو تا بخش مجزاش دو تا واژه «مردانه – زنانه» که بدانند همه داخل این ساختمان
کیست و منظور ز برپائی آن چیست و جز آنچه که بایست، در آن نیست و تصمیم نهائيِ عمل با خود شخص است که با
پای چپ اول بشود وارد و با راست شود خارج و یک فاتحه ای نیز بخواند به فراغت، سر فرصت به قشنگی.

آذر ۱۴۰۳

                                         
مرغ در اینترویو  

تخم مرغی رفته بود اینترویو
تا مگر کوکو شود یا نیمرو

تخم مرغی بود با شور و امید
خواست تا مرغانه ای باشد مفید

فرم استخدام را پر کرده بود
عکس هم همراه خود آورده بود

توی مطبخ از برای شرح حال
پشت هم کردند هی از او سوال:

– کیستی تو، از کدامین لانه ای؟
– بوده ای قبلاً در آشپزخانه ای؟

– کی ز پشت مرغ افتادی برون؟
– توی ماهیتابه بودی تاکنون؟

– تجربه داری و فرزی در عمل
– جای دیگر کار کردی فی المثل؟

– داغ گشتی توی روغن یا کره؟
– حل شدی در شنبلیله یا تره؟

– با نمک فلفل بهم خوردی دقیق؟
– خوب کف کردی شدی کلاً رقیق؟

– پشت و رویت سرخ شد روی اجاق؟
– باد کردی از فشار احتراق؟

تخم مرغ این حرف ها را که شنید
روی وحشت زرده اش هم شد سفید!

ژوری اینترویو هم بی مجال
لحظه‌ای غافل نمیشد از سوال:

– گر “رزومه” داری و “سی.وی” بیار
– ورنه بیخود آمدی دنبال کار

– گر نداری توی کارت سابقه
– ردّ ردّی گرچه باشی نابغه

گفت لرزان تخم مرغ بینوا
نیست قانون شما بر من روا

خوب من تازه ز مرغ ا فتاده ام
صفرکیلومترم و آماده ام

هرکسی کرده ز یک جائی شروع
میکند خورشیدش از یکجا طلوع

گر نه در جائی خودم را جا کنم
تجربه پس از کجا پیدا کنم؟

گر که مرواری نباشد در صدف
پس چگونه تجربه آرد به کف؟

گر که در میدان نرفته کره اسب
تجربه را پس چه جوری کرده کسب؟

!گفت “شف” با او که: – زر زر کافیه
– بیش از این هم ماندنت علافیه

ـ تخم مرغ هم اینقدر پر مدعا
!- دست به نطقش را ببین بهر خدا

– تجربه اول برو پیدا بکن
– بعد فکر پخت و پز با ما بکن

تخم مرغ بینوا با قلب خون
آمد از آن آشپزخانه برون

رفت غمگین، صاف پیش مادرش
تا که گرما گیرد از بال و پرش

گفت مادرجان مرا هم جوجه کن
جزو باند جوجه های کوچه کن

مرغ مادر گفت که: – دیر آمدی
– پس چرا طفلم به تأخیر آمدی؟

– من به تو گفتم بگیر اینجا قرار
– تو خودت عازم شدی دنبال کار

– مهلت جوجه شدن شد منقضی
– پس چه شد کوکوپزی، نیمروپزی؟

تخم مرغ اشکش درآمد پیش مام
ماجرا را گفت از بهرش تمام

گفت در نیمروپزی گشتم کنف
چونکه از من تجربه میخواست شف

سابقه یا تجربه با من نبود
آشپزخانه مرا ریجکت نمود

موعد جوجه شدن هم که گذشت
!آه مادر بچه ات بیچاره گشت

من از آنجا مانده، زینجا رانده ام
فاتحه بر هستی خود خوانده ام

رفت فرصت های عالی از کفم
حال دیگر کاملاً بی مصرفم

پس در این دنیا به چه چیزی خوشم؟
میروم الان خودم را میکشم!

گفت مادر: – طفلکم قدقدقدا
– چند مدت صبر کن بهر خدا

– صب کن طفلم بیاید نوبهار
– باز پیدا میشود بهر تو کار

– گرچه اکنون فرصتت سرآمده
– تو نگو دنیا به آخر آمده

تخم مرغ آنجا به حال انتظار
ماند تا از ره بیاید نوبهار

عید نوروز، عید پاک آمد ز راه
روی هر میزی بساطی دلبخواه

شربت و شیرینی و قند و نبات
تخم مرغ رنگ کرده در بساط

روی میز خانه‌ی بانو بهار
یک سبد مرغانه خوش نقش و ن گار

تخم مرغ ما نشسته آن میان
میفروشد فخر بر اطرافیان

از همه خوشرنگ تر، خندان و شاد
حرف های مادرش آمد به یاد:

– بهر هرکس در جهان قدقدقدا
– هست یک جا و مکان قدقدقدا

– نیست بی مصرف کسی قدقدقدا
– هست امکان ها بسی قدقدقدا

– هرکسی باید بیابد جای خود
– تا نهد جای مناسب پای خود

– پس تو هم توی مدار خویش باش
فارغ از مأیوسی و تشویش باش

– چون شبیه تخم‌مرغ است این کره
– روز و شب گردش کند بی دلهره

– خود تو هم هستی عزیزم بیضوی
– در مدار خویش گردش کن قوی

– زندگی زیباست، زیبایش ببین
– هم ز پائین، هم ز بالایش ببین

تخم مرغ ما ز پند مادری
شادمان لم داد آنجا یکوری

گفت گر مطبخ به من میداد کار
در کجا بودم کنون ای روزگار؟

گشته بودم جوجه گر روی حساب
ای بسا که میشدم جوجه کباب

پس چه بهتر که بد آوردم زیاد
حال راضی هستم و ممنون و شاد

تخم‌مرغم، بیضی‌ام، شکل زمین
!پس غم دنیا به تخمم بعد از این

!طنزنویس در دادگاه، دادگاه در طنزنویس

«دادگاه تجدید نظر حکم ۲۳ سال زندان برای کیومرث مرزبان، نویسنده و فیلمساز طنزپرداز را تأیید کرد؛ حکمی که
۱۱ سال آن لازم الاجراست. محمدحسین آقاسی وکیل مدافع متهم نوشت: باور کردنی نیست که انسانی را برای نوشتن با
۱۱سال حبس مجازات کنیم.» این ماجرا مربوط به سال ۱۳۹۸ است. من هفت سال بعد این محاکمه را مینویسم.

طنزنویس در دادگاه، دادگاه در طنزنویس!
————————————–
قاضی: متهم بایستد.
متهم: ایستادم حاج آقا.
قاضی: نه، بشین. وقتی گفتم متهم بایستد، پاشو!
متهم: باشه.
قاضی: متهم بایستد ….. متهم بایستد …. متهم …. چرا پانمیشی؟
متهم: آقای رئیس، خواستم خوب مشخص بشه که نشسته بودم که سؤتفاهم نشه.
قاضی: خب، سؤال می‌کنم با دقت جواب بده: چرا طنز نوشتی؟
متهم: بله؟
قاضی: چرا طنز نوشتی؟
متهم: ببخشید؟
وکیل: آقای رئیس، موکل من متوجه منظور شما از این سؤال نیست.
قاضی: تو کی هستی دیگه؟
وکیل: من وکیلش هستم.
قاضی: وکیلش هستی، واستا بیرون! من حوصله یکی به دو با دو نفر ندارم. یکی تون بره بیرون.
متهم: من میرم بیرون!
قاضی: لازم نکرده. وکیل هم بمونه، ولی زر نزنه. کاری نکنید که جفتتان را بیندازم بیرون. چرا طنز نوشتی؟
متهم: حواسم نبود حاج آقا، نمی‌دونستم طنزه. بی‌منظور می‌نوشتم.
قاضی: هر روز به رادیو اسرائیل گوش می‌دادی بعد می‌نوشتی؟
متهم: نه خیر، اول می‌نوشتم، بعدش هم رادیو اسرائیل گوش نمی‌دادم.
قاضی: مگر رادیو اسرائیل جزو دول متخاصم نیست؟
متهم: نه خیر، رادیوئه.
قاضی: پس با دول متخاصم چه جوری همکاری می‌کردی؟
متهم: از نظر تسلیحاتی.
قاضی: مثلاً چی؟
متهم: مثلاً تانک و زرهپوش و خمپاره‌انداز و اینجور چیزا …
قاضی: چطوری اینها را تحویل‌شان می‌دادی؟
متهم: بستگی به امکانات اردنانس و لجستیکی شون داشت.
قاضی: خب این امکانات اردنانس و لجستیکی نباید در مورد ….. بله؟ …. بله؟ … منشی دادگاه می‌گوید شما دادگاه را
دست انداخته‌ای.
متهم: خیر حاج آقا، برعکس، حرمت دادگاه را نگه داشتم. نخواستم جوابی بدهم که خیلی از سؤال پرت باشد.
قاضی: ویدئو هم می‌ساختی؟
متهم: بله.
قاضی: رنگی یا سیاه و سفید؟
متهم: مخلوط حاج آقا. بعضی وقت‌ها راه راه.
قاضی: با چه دوربینی؟ توشیبا یا سونی؟
متهم: فرقش چیه آقای رئیس؟
قاضی: معمولاً‌ شیعه‌ها با توشیبا کار می‌کنن، سنی‌ها با سونی.
متهم: من با دوربین مازراتی کار می‌کردم! وارد جنگ شیعه و سنی نشدم.
قاضی: مازراتی؟ اونم دوربین خوبیه. شاه هم یکی داشته انگار.
متهم: نه خیر، شاه ماشینشو داشت.
قاضی: تو که ماشینشو نداری؟
متهم: نه، داشتم فروختم به شاه!
قاضی: متهم دادگاه را دست نندازد. جدی جواب بدهد. ماشین مازراتی داری یا نه؟

متهم: نه. فقط دوربین.
قاضی: چرا از مالزی برگشتی به ایران؟
متهم: برای اینکه برم زندان!
قاضی: ولی نوشته‌اند به خاطر بیماری مادربزرگت برگشتی.
متهم: مادربزرگم هم خودشو زده بود به مریضی که من بیام برم زندان.
قاضی: تو سال ۹۶ اومدی و سال ۹۷ بازداشت شدی. چرا یک سال تأخیر؟
متهم: نمی‌دانم. شاید کم‌کاری مادربزرگم بوده.
قاضی: یک سال هم که توی بازداشت بودی.
متهم: شرمنده!
قاضی: حالا من یک سؤالی از تو دارم. وقتی داری توهین به رهبری و بنیانگذار می‌نویسی، به بعدش فکر می‌کنی؟
متهم: توهین؟ بعله، فکر می‌کنم حالا فردا هم جناب رهبری یا بنیانگذار متقابلاً یک چیزی می‌نویسن به من توهین
می‌کنن. قصاص اسلامی.
قاضی: ارواح بابات، آنها بیکارند که از صبح تا شب جواب توهین‌ها را بدهند.
متهم: مگه از صبح تا شب بهشون توهین میشه؟
قاضی: خفه. دول متخاصم که باهاشون ارتباط داری کدام دولت‌ها هستند؟
متهم: اتفاقاً من می‌خواستم از شما بپرسم.
قاضی: ارتباطش را تو داری، از من می‌پرسی. کدام دولت‌ها بودند؟
متهم: راستش حاج آقا، خواهش کردن نگیم.
قاضی: توهین به مقدسات چرا کردی؟
متهم: برای تنوع حاج آقا. توهین به رهبری و بنیانگذار که تموم می‌شد، اگه وقت اضافی داشتیم، یک مقدار هم توهین
به مقدسات می‌کردیم حال کنیم.
قاضی: گرفتی ما را؟
متهم: اختیار دارین حاج آقا، شما گرفتین ما را. الان ۱۳ ماهه.
قاضی: یک فقره «ارتباط با دول متخاصم» داری، میکنه ۱۱ سال.
«توهین به مقدسات»، تعزیری داری ۷ سال و نیم.
«فعالیت تبلیغی علیه نظام»، دو ساله معمولاً، حالا من باهات یک سال و نیم حساب می‌کنم.
۳ سال تعزیری هم می‌گیریم برای «توهین به رهبری و بنیانگذار».
سر جمع می‌کنه ۲۳ سال، خیرشو ببینی!
متهم: (سکوت)
قاضی: به وکیلت بگو خفه بشه.
متهم: ایشون که چیزی نگفت.
قاضی: داره تکون تکون می‌خوره انگار می‌خواد یک چیزی بگه.
متهم: نه خیر، ایشون داره سعی می‌کنه که یک چیزی نگه.
قاضی: ولی یک خبر خوب برات دارم. فقط به خاطر «ارتباط با دول متخاصم» زندانی میشی، یعنی ۱۱سال.
متهم: اوخ جون، توهین به رهبری و مقدسات و تبلیغ علیه نظام، مالیده؟
قاضی: نه خیر، ولی سنگین‌ترین مجازات اعمال میشه.
متهم: حیف شد، چرا قبلاً به آدم نمیگین؟ خیلی سر توهین به رهبری و بنیانگذار خودمو سانسور کردم.
قاضی: «فرزند ۲۶ ساله مرا ۱۳ ماه در زندان نگه داشته‌اند، برای طنزنویسی و خلق نوشته‌های مملو از احساس و
عشق به سرزمینش …..» مادرت نوشته. خیال کرده ما از فیس‌بوک می‌ترسیم.
متهم: نه حاج آقا، می‌داند شما از فیس‌بوک نمی‌ترسید. در اینستاگرام نوشته. مادر است دیگر.
قاضی: مگر دو طفلان مسلم مادر نداشتند؟
متهم: راستی حاج آقا دوقلو بودند؟
قاضی: زهرمارِ دوقلو بودند!
(پایان دادرسی)

محاکمه صادق بوقی

صادق بوقی ماهی فروش رشتی در بازار ماهی فروشان رشت رقص مخصوصی کرد که ناگهان به شهرت رسید و
محاکمه اش کردند.

قاضی – بسم الله الرحمن الرحیم. دادگاه رسمی است. متهم بایستد ولی نرقصد.
صادق – اعو! اینجا که بازار رشت نیست برآر. کجا برقصم؟
– متهم خودش را معرفی کند.
– اعو. بنده را نمی‌شناسید دستگیر کردید چرا؟
– چرا در بازار رشت می‌رقصیدی؟
– در بازار کدام شهر رقصیدن مجاز است برم آنجا برقصم؟
– چرا می‌رقصیدی؟
– ببین برآر، تا حالا قر توی کمرت فشار آورده؟
– لطفاً احترام دادگاه را نگهدارید.
– ببخشید. جناب آقای قاضی تا به حال قر در کمر مبارک جنابعالی انباشته شده است؟
– درست حرف بزن در دادگاه.
– اعو. من همینجوری بلدم حرف بزنم. وکیل بنده درست حرف میزند که راهش ندادید. بیچاره الان جلوی دادسرا دارد
می‌رقصد.
– با آمریکای جنایتکار ارتباط داری؟
– مگر بنده امام خمینی هستم که با آمریکا ارتباط داشته باشم؟
– متهم فرافکنی نکند.
– بنده فرافکنی بکنم؟ مگر دکتر یزدی خودتان نگفت امام قبل از رفتن به ایران، به آمریکا پیغام تفاهم‌آمیز داد.
– متهم خفه شود!
– اعو. متهم اینجوری خفه نمی‌شود. بیندازیدش توی استخر فرح.
– با صهیونیزم همکاری داری؟
– والله نه قربان. فقط وقتی داشتند اسناد اتمی را بار وانت می‌کردند ببرند وانت شان پنچر شده بود بنده با کمک
جاسوسان گمنام امام زمان پنچرگیری کردیم.
– پیش ازین هم هنجارشکنی کرده بودی؟
– نه خیر. با همین رقص شروع کردیم به امید خدا.
– یعنی تصمیم داری باز هم هنجارشکنی کنی؟
– نه. ما فقط میخوایم برقصیم. بستگی به هنجارش داره.
– در نماز جمعه شرکت می‌کنی؟
– نه خیر. امام جمعه از رقص خوشش نمیاد.
– با توماج صالحی ارتباط داری؟
– – نه ولی کاشکی میتونستم چند تا سوراخ موش ازش بخرم برای آقایان.
– با تتلو هم جی جی باجی هستی؟
– نه خیر. بنده هیچوقت کاندیدای ریاست جمهوری نبودم.
– پس اعتراف کن چه خلاف‌هایی کردی؟
– ببخشید بنده بدون شکنجه اعتراف نمی‌کنم. رسمش نیست.
– بسیار خوب. شکنجه‌ات می‌دیم می‌بریمت توی تلویزیون.
– پس لطفاً یکجوری شکنجه ندین که نتونم توی تلویزیون برقصم. آبروریزی میشه. برای نظام خوب نیست.
– بنطر تو چه کسی جانشین رهبری خواهد شد؟
-هر خری میشه روی بنده حساب نکنین، حال فحش خوردن ندارم.
– توی کار تلفن فروشی هم رفتی؟
-نه خیر. امضای بنده را جعل کردند تلفن به اسمم کردند.
-کی کرد؟
-همانهایی که زمین به اسم امام جمعه کردند.
– گفتی با آمریکا ارتباط نداری؟
– عرض کردم خیر. بنده با شما تعارف دارم؟ می‌خوای بنویسی ارتباط دارم، بنویس. علیه تمامیت ارضی هم اقدام
کردم؟ بنویس. وظیفه‌ات را انجام بده. بنده نمی‌خوام نان ترا آجر کنم که. توهین به رهبری هم جزو ملزوماته؟ اونم
بنویس. راحت باش. بنویس، مهمون من. اصلاً من رقص می‌کردم منظورم رهبری بود. بنده نیامدم اینجا ترا از کار
برکنار کنم. هرچی می‌خوای بنویس بنده امضا می‌کنم می‌روم زندان. بنویس ظهر هم سبزی پلو با ماهی خورده بودم.
– می‌دانی اینها چند سال زندان دارد؟

– اعو. صد سال. فرقی نمی‌کند. فقط در زندان، جایی، سالنی، پیستی باشد که من بتوانم رقصم را بکنم، هزار سال. فقط
یک خواهش دارم. صفحه اینستاگرام من را به من پس بدهند. قول می‌دهم بعد از این کلیپ‌های آموزنده توش بذارم.
یک چیزهایی توش می‌ذارم که مردم از لحظه‌ای که به دنیا می‌آیند ارشاد شوند و در مسیر درست قرار بگیرند.
– آفرین. آفرین. از همان بدو تولد.
– بعله.
– ارشاد شوند؟
– بعله.
– با ایمان شوند؟
– البته.
– مسلمان شوند؟
– صد در صد.
– از ریا یپرهیزند.
– شدیداً.
– لدالورود حقه باز نباشند.
– درسته.
– از دروغ دور شوند.
– چه جورم آقای قاضی.
– مرحبا. چه کلیپ هایی می‌خواهی بگذاری؟
– تی قربان. اولین کلیپی که من می‌خوام بذارم اینست که مردم یاد بگیرند وقتی به دنیا می‌آیند بگویند «یا …. علی».
– آهای! بیائید این را ببرید… آهای نیروی انتظامی!

رباعی بی تو

بی تو نه أمور این جهان لنگ شده
نه بین زمین و آسمان جنگ شده
نه کوه شده آب و نه دریا شده خشک
اما دل من برای نو تنگ شده

دوبیتی در کوی دوست

هر وقت که دیدی سر این کوچه پلاسم
خوش خنده زدی بر سر و وضعم، به لباسم
کفش است مرا بر سر و در پاست کلاهم
در کوی تو ای دوست سر از پا نشناسم

عاشق بی دست و پا

میان عاشقان من عاشقی بی دست و پا هستم
بنابراین بطور کلی از دلبر جدا هستم

اگر از کوچه معشوقه من رد شود شخصی
من آنجا پشت دیواری بحال اختفا هستم

گهی مانند یک فرهاد هستم فکر یک شیرین
ولی از ترس یک خسرو به او بی اعتنا هستم

که عشق آسان نِمود اول؟ خدا او را نیامرزد
!بیا حافظ که من دنبال یک مشکل گشا هستم

نمیدانم اصول مُخ-زنی را و سیاست را
قَر و قاطی، پریشان، ساده، یُخلا، بی ریا هستم

ز من پرسید دلبر خوانده‌ای اشعار لامارتین؟
بگفتم من طرفدار الکساندِر دوما هستم

بگفتا شعر سهراب سپهری دوست می‌داری؟
بگفتم دوستدار شعر ایرج میرزا هستم

ز من پرسید دلبر می‌شناسی «چه گوارا» را؟
بگفتم من ز عشّاق شهید کربلا هستم

بگفتا بنز یا لِکسوس یا تِسلا، چه میرانی؟
بگفتم در خیال راندن بک چارپا هستم

بگفتا میشناسی باله دریاچه قو را؟
بگفتم در حذر از رقص هنگام شنا هستم

بگفتا چایکوفسکی را شنیدی هیچ؟ گفتم نه
ولی با ممد خردادیان خوب آشنا هستم

بگفتا از کدامین سمفونی الهام میگیری؟
بگفتم کشته رِنگ «بُز زنگوله پا» هستم

بگفتا کیست ورزشکار محبوبت در این دنیا؟
بگفتم عاشق یک گاو در اسپانیا هستم 

 بگفتا پهلوانی های  رستم را چه می بینی؟
بگفتم در خیال جنگ رخش و اژدها هستم

بگفت از چارلی چاپلین چه طرفی بسته افکارت؟
بگفتم توی فکر آن کلاه و آن عصا هستم

بگفتا خوانده ای طنز عبیدالله زاکانی؟
بگفنم عاشق طنز فرانتس کافکا هستم

بگفت از عاشقی های خودت قدری بگو با من
بگفتم عاشق هر پاسخ پرت و پلا هستم

سپس گفتم که یک شب در هتل مهمان من باشد
قمیش آمد: فقط اهل تآتر و سینما هستم

بگفتا روز جمعه میروم موزه، تو میآئی؟
بگفتم جمعه‌ها درگیر خانم بچه‌ها هستم

بگفتا پس تو همسر داری و فرزند هم بعله؟
بگفتم بعله اما یک کمی اهل صفا هستم

!بگفتا پس برو گمشو! برو گمشو! برو گمشو
بگفتم من هم الآن هم نمیدانم کجا هستم

***
به شعر عاشقانه کرده‌ام رو آخر عمری
برای اینکه با وضع جهان ناآشنا هستم

به لفظ فارسی دلشوره و دلواپسی دارم
به لفظ خارجی در استرس، حول و ولا هستم

من ِ «پنجاه و هفتی» در جوانی بر خطا رفتم
و حالا سخت در وحشت ز تکرار خطا هستم

نه بودم قاطی چپ‌ها، نه بین راست‌ها بودم
ولی فرزند دردم، مستقلاً چپگرا هستم

و حالا با دمکراسی خردمندانه همراهم
وزان نابخردی‌های جوانانه جدا هستم

فوراگزامپل: به هرکس می‌دهم حق سخن گفتن
دو تا گوش درازم، میزبان هر صدا هستم

نه نفی تاجزاده می‌کنم نه نفی شهزاده
طرفدار تز ضد رژیم هر دو تا هستم

اگر پرسند از اینجانب چه کس را در نظر داری؟
بگویم بنده از ترسم طرفدار رضا هستم

خلاصه روی هم رفته، براندازم، براندازم
گریزان از رژیم نکبت آل عبا هستم

!دلم تنگ است و خُلقم تنگ و جانم خسته، بی دلبر
همینطوری ولی زنده بَلا، مرده بَلا، هستم

شعارم همچنان «زن، زندگی، آزادی» است، آری
همینم بعد ازین هم-میهنان، البته تا هستم

وطن را و زبان فارسی را دوست می‌دار
!وز اینها بیشترتر، عاشق روی شما هستم

هادی – لندن – بازنویسی. اردیبهشت ۱۴۰۳

بحرطویل گرانی تخم مرغ

های دارم وطن و هموطنانی و چه مردان و زنانی و عجب نسل جوانی و جوانان رشیدی و چه دختر چه پسر صاحب افکار جدیدی و به آینده نویدی و دریغا که گرفتار حریفان پلیدند، همه دزد و تبهکار و همه سارق و طرار و همه جانی و خونخوار و همه جابر و جبار که پیوسته بچاپند و بقاپند که اسلام پناهند و همه صاحب جاهند و همه والی و شاهند و حکومت شده تقسیم میان صف خوکان و شغالان و جماعت همه نالان به خیابان و به دالان و ز مردان و زنان نیست و از نسل جوان نیست و از خرد و کلان نیست که از ظلم و جنایت به فغان نیست و جانش به لبان نیست و فحشش به زبان نیست و در حسرت آرامش و یک لقمه ی نان نیست و افسوس که این نیست و آن نیست و جز جنس گران نیست که هم خانه گران گشته و هم دانه گران گشته و چون دانه گران است در این رابطه مرغانه گران است.

این همان بیضه ی مرغ است که مرغانه بگویند ادیبان کلاسیک و چه خوب است وچه آنتیک و مؤدب بود و شیک و تلفظ بشود نیک و بهرحال خبر آمده از داخل بازار که بدجور گران است و به این علت و معلول همان رهبر مسئول که خوب از همه اوضاع خبر دارد و دائم همه را زیر نظر دارد و حرفش همه جا خوب اثر دارد و پر زور و تواناست و دیکتاتور اعلاست و با هیبت و عظماست بر آن است که تحقیق کند بیضه ی مرغان مگر از بیضه ی اسلام، گرامی تر و خوشمزه تر است و ز چه رو بیضه ی اسلام به این حد شده بی مصرف و ارزان و چرا بیضه ی آن مرغکلائیک، عزیز همگان است.

در همین رابطه فرمود که هر مرغ که تخمی است بگیرند و ببندند و بیارند به آن بیت جماران به حضور خود ایشان که به انگشت مبارک بچشد از ته آن مرغ و کند مزمزه و خوب توقف کند، ابراز  شعف یا که تأسف کند و در پی آن تف کند و باز به ماتحت یکی مرغ دگر هم بزند مشت و کند باز هم انگشت از آن پشت و دوباره بچشد مزه ی آن را و کند مزمزه ، فتوا دهد آنگاه که جایز بود این یک بکند تخم ولی مرغ دگر تخم بکلی نگذارد بله، این حکم ولی است و فقیه است که مرغانه ی این مرغ به اسلام زیان است.

یکه خوردند همه مرغ و خروسان چو رسید این خبر تلخ، بلرزید همه لانه و کاشانه، فغان همه مرغان به هوا خاست که ای وای اگر رهبر عظما بشود چشته خور و کیف کند وقت درآوردن و لیسیدن انگشت، همانا که ز ماتحت همه میرود امنیت و کهریزک مرغی بشود باز و تجاوز شود آغاز و از آنجا که خودِ رهبر عظما کند این کار، شود کار همه زار و بمانیم که ای وای که انگشت رسیده ست ز دربار و همه دلخور و ناچار که این درد کلان است و چنین است و چنان است و نه در حد توان است و نه هیچ امن و امان است.

واحد صنفی مرغان که چنین دید بیانیه فرستاد و به مرغان وطن گفت که از اول هفته همه تان هم بکشید و خط تولید ببندید که دیگر نگذارید زمین تخم و ببندید در پشت و گریزید ز انگشت و بگوئید که آن رهبر عظما نرسد دست بلندش پس از این هیچ به تخم من و ما، نیز نیفتد نگهش جانب کون و

کپل مرغی ما چونکه همه متحد و پشت به پشتیم و همه تکیه به دیوار زده مقعدمان در پس انگیزه ی تحریم نهان است.

اینچنین شد که به کمبود رسیدیم ز مرغانه چه یکدانه چه یک شانه همه از غم ناموس نشانه که دگر رهبر دزد و دله اینگونه هوس ها نکند، میل به فتوا نکند، معامله با ما نکند، بیضه ی اسلام بچسبد که از آن املت خوبی بتوان پخت که خوشمزه ترین املت تخمی جهان است.