!برای من به جای پرستو، زرافه فرستادند
!برای من به جای پرستو، زرافه فرستادند
این ماجرا مربوط به ۹ ده سال پیش است. چند هفته پیش که برای دکتر نوری زاده تعریف کردم، گفت باید بنویسی! گفتم
علیرضا جان، چه بنویسم؟ میان اینهمه خبر و گیر و گرفتاری و بدبختی، چه حاصل از این نوشتن؟ بگویم های مردم، آمده
بودند مرا بخرند؟!
گفت عوامل حکومتی اخیراً با من تماس گرفتند، همان شب در تلویزیون گزارش دادم. گفت «وقتی عذر آوردم که همسرم
هم با هرگونه همراهی من با شما مخالف است، گفتند طلاقش بده، ما برایت زن میگیریم! همه را با مردم در میان گذاشتم.
هادی جان تو هم بهتر است بنویسی! ما وظیفه داریم به مردم گزارش بدهیم و افشا کنیم!»
گفتم «بهرحال عزیز جان ماجرا برای من مشمول مرور زمان شده، اگر روزی مناسبتی پیش آمد، مینویسم.»
گمان نمیکردم، علاقمند هم نبودم که مناسبتی پیش بیاید. نوشتن راجع به آن شب برای من کار راحتی نیست، اتلاف وقت
است. کارهای واجب تری هست. اما اخیراً مناسبتی پیش آمد – یا من بخودم قبولاندم که پیش آمده – تا آن «وظیفه» را ادا
کنم.
ساعت هشت یک شب پائیزی ۹ سال پیش، سه آقای ایرانی به خانه ما آمدند. یک آقای شیخ وار کشیده و بلند بالا با ته ریش
خوشتراش و لباس شیک. یک جوان تُپُل آراسته که گفتند از سوئیس آمده و گمانم آمده بود که پالتوی فاخر و شال گردن
ابریشمی آقای «دکتر» را بگیرد و بیاویزد. سومی یک تاجر ایرانی مقیم لندن، که بانی این ملاقات بود. یک بار او را دیده
بودم. آقای جمشید رضائی، خواننده هنرمند ساکن لندن، ما را بهم معرفی کرده بود. ایشان چند بار تلفن زده بود که «آقای
دکتر»، علاقمند به شماست و اشعار شما را از بر است و میخواهد شما را ببیند. حالا بالآخره آمده بودند.
وارد شدند. یک بطر شراب آورده بودند، یک جعبه شیرنیهای خشت و ریزه ریزه ایرانی، یک ماکت سنگی نمای کوچک
از سنگبری های تخت جمشید. (سه نوع هدیه برای هر نوع سلیقه!). دستشان درد نکند.
چای آوردم. «آقای دکتر» بعد از تعارفات، صحبت را به انتخابات ج.الف و ماجرای ۸۸ و دعوای میرحسین و احمدی نژاد
کشاند و ذکر خیر موسوی را کردند که در تهران خیلی رأی آورد. خوب که حرف میرحسین جا افتاد، آقای دکتر گفتند «اما
شهرستان ها مال دکتر احمدی نژاد بود!» از اینجا مسیر عوض شد و از محبوبیت احمدی نژاد رسیدند به آقای رحیم مشائی
که چقدر ایران را دوست دارد. (حالا من منتظر که از شعرهای من تعریف کنند!)
صحبت از «بهار ایرانی» کرد و این که باید دست آخوندها را کوتاه کنیم …. تا اینکه بالآخره نوبت به شعرهای من رسید.
(آخ جون!) گفت شعرهای شما خیلی روان است و خیلی تأثیر گذار است. (خیلی تشویق شدم!) ولی حیف است که هدر
برود!! خصوصاً که شما هم ایران را خیلی دوست دارید، مثل آقای مشائی!
«ما کاری که از شما میخواهیم اینست که حمایت کنید، هنرمندان را جمع کنید. شب شعرهائی ترتیب بدهید. خود شما هم
لازم نیست کاری بکنید، گاهی یک شعری به تأئید …… چون اگر رحیم مشائی رئیس جمهور شود از دکتر احمدی نژاد هم
بهتر است!»
آقای بازرگان که بابت پیروزی در ترتیب دادن این ملاقات، خوشحال به نظر میرسید، گه و گاه فقط میگفت «از نظر
اقتصادی هم هیچ مشکلی نیست!». منظورش «از نظر مالی» بود و «اینکه آقای دکتر هتل هم دارند و موزه دارند و
میخواهند ۱۶ میلیون سرمایه بگذارند و تلویزیون هم راه بیندازند.» و باز «همه امکانات جور است. از نظر اقتصادی هم
هیچ مشکلی نیست!».
یک ساعت بعد آقای دکتر به منِ هاج و واجی که بی اختیار به پریشانگوئیِ «بله، نه خیر، البته ، ولی، حالا، من کاره ای
نیستم، من کار جمعی بلد نیستم، آهان، اوهون ….» افتاده بودم و این پا و اون پا میکردم، گفت «بالآخره شما هم باید برای
مملکت تان کاری بکنید، حرف شما اثر دارد.» بازرگان باز گفت «از نظر اقتصادی هم هیچ مشکلی نیست.» (گویا قرار
گذاشته بودند که این بخش حساس قضیه را ایشان بگوید که خودمانی تر است.)
درآوردند نشریاتی با چاپ نفیس که خبر از دارائی های میراث فرهنگی و عتیقه جاتی و موزه های آقای دکتر میداد، به من
دادند و آقای دکتر با لحنی که گلایه و دلخوری و نومیدی و وسوسه و اقتدار و شاید قدری هم امید! تویش بود، در مقابل بی
تفاوتی و پرت و پلاگوئی من، اتمام حجتی گفت «بهرحال پیام را دادیم». پشت بندش بازرگان آمد: «از نظر اقتصادی هم
……». پاشدند رفتند.
پس از رفتنشان، همسر گرامی که چای دوم را او آورده بود و خودش را در حاشیه مجلس قرار داده بود، وقتی حال
پریشان مرا دید – و از آنجا که ضمناً فرصت ها را برای سرکوفت زدن به من از دست نمیدهد – به تندی گفت «چرا اینها
را بیرونشان نکردی؟». گفتم «والله بیش از این از من برنمیآمد.»
-اصلاَ چرا راهشان دادی؟
-من چه میدانستم چه میخواهند بگویند؟ گمان میکردم آمده اند شعرهای مرا برایم بخوانند، چرا که چند روز پیش آقای دکتر
تلفن را از بازرگان گرفت و یک سروده مرا از بر برایم خواند.
-از کجا مطمئنی از بر خواند؟
-والله به اینش فکر نکرده بودم و نمیکنم! بهرحال من فکر میکردم که امشب میآیند مرا ببینند، نگو میخواهند دَم مرا ببینند!
من هم نمیتوانم مهمان را از خانه ام بیرون کنم و ماجرا درست شود. تازه یکبار آقای جمشید رضائی مرا برده بود منزل
آقای بازرگان، به صرف چای. ایشان مرا از خانه اش بیرون نکرد!
– طور دیگر نتوانستند ضایعت کنند، فکر نو کرده اند برایت. تو با این بی احتیاطی هایت، آخرش من و بچه ها را هم
بدبخت میکنی! به آن شراب لب نمیزنی، آن ماکت تخت جمشید را مواظب باش رادیواکتیویته بهش نباشد، شیرینی ها را هم
بریز توی سطل!
– خانم جان چرا خیال بد میکنی؟ اتفاق بدی که نیفتاده. چه بهتر که فهمیدیم چه خبرها هست و چه جریاناتی در جریان است
و رئیس جمهوری آینده کشورمان کیست!! چه بهتر که مای از همه جا بی خبر، با یک بُعد از عملیات مافیائی اینها آشنا
شدیم. نه چک زدیم نه چونه، کلی اطلاعات آوردند تو خونه. تازه شما ببین من چه آدم نجیبی هستم که به جای پرستو، برای
من زرافه فرستاده اند! (این را الان به شوخی نوشتم والا در آن برهه هنوز دیپلماسی پرستو علنی نشده بود.)
ایشان گفت که تمام مدت دلش میلرزیده و شماره ای را که پلیس به ما داده، روی تلفنش آماده گذاشته بوده. گفتم خانم جان
خوب شد دستت نخورد که شماره وصل شود. (تلفن ها البته هنوز به هوشمندی امروز نشده بود.) وگرنه اگر یکهو نیروهای
SOS سر میرسیدند، جواب آنها را چه میدادیم، جواب اینها را چه میدادیم؟
ایشان تحکم کرد «اینها این بار نقشه دیگری برای تو دارند. بیار آن شیرینی ها را بریز توی سطل …» اما وقتی دید من
چند تا از آن شیرینی بادامی های ریز توی مشت دارم و میاندازم بالا، با عصبانیت اتاق را ترک کرد و گفت: «نصف شب
اگر سرت گیج رفت، مرا بیدار کن آمبولانس خبر کنم!»
از صبح فردایش سعی کردم با آقای بازرگان تماس بگیرم. بالاخره طرف های غروب این کلمات دقیقاً رد و بدل شد:
– آقای …… من دیشب حالم بد شد. اصلاً انتظار نداشتم. خواهش میکنم دیگه آقای دکتر را سراغ من نیاورید، من اصلاً اهل
کار سیاسی نیستم ….
-نه آقای خرسندی، اتفاقاِ آقای دکتر عرق خور هستند، انشاالله یک شب بشینیم دور هم …
-آقای ….. من عرق هم نمیتوانم بخورم. دکترم گفته لب به مشروب نزنم! (الکی)
ماجرا همینجا تمام شد یا نشد. چند هفته بعدش که در پولیش سنتر (مرکز لهستانی های لندن) برنامه داشتم، آقای منوچهر
حسین پور چهره سرشناس فرهنگ و هنری لندن که مدیریت برنامه های نمایشی مرا در اروپا داشت، – بی خبر از ماجرا
– بعد از برنامه به من خبر داد که آن بازرگان آشنا، در آخرین لحظات شروع برنامه، با اتومبیل بزرگ و شیشه دودی اش
آمده بود و چند بلیت برای ردیف جلو خواسته بود و جواب «تمام شده» گرفته بود. ایشان هم گفته بود آقای رحیم مشائی
توی ماشین هستند و با دلخوری رفته بود.
چند ماه بعد از این ماجرا، ضمن صحبت با یک روزنامه نویس بازنشسته در ایران، این ماجرای تفریحی را برایش تعریف
کردم. البته در اینترنت هم جیک و پوک آقای دکتر را درآورده بودم. او کنجکاو شد بداند این آقای دکتر کیست. دو هفته بعد
خبر داد که ایشان در دولت کاره ای نیست، اما وضعش توپ است و در کنار حکومتیان، «مرده شوی زنده های حکومتی
است!».
چند هفته پیش با درگذشت عالیجناب مصباح یزدی، در خبرها بود که صاحب مقامان حکومتی، مرده شوی مخصوص
خودشان را دارند ….. همین خبر مرا به یاد «مرده شوی زنده های حکومتی» انداخت و به یاد سفارش دکتر نوری زاده.
.این هم مناسبت
لندن – ۲۸ بهمن ۹۹
در دل با کامپیوترم
در دل با کامپیوترم
در چه حالی تو کامپیوترجان
ای زده خیمه بر فراز جهان
تازگی خستهای و غم داری
یاد تلخی به رام و رَم داری
یاد روزی که آن گرامی رفت
یار خوشفکر و مرد نامی رفت
غم استیو- جابز کرده پُرت
پر ز ماتم شده پروسِسُورت
ماوسِ افسرده و غمین داری
گرد غم روی اسکرین داری
آمدم پس پی تسلایت
که یتیمی و مرده بابایت
خود من هم زیاد غم دارم
غم و اندوه ملک جم دارم
اولاً معرفی کنم خود را
بدهم خدمت شما کد را
بنده یک فرد انقلابزده
بی خبر از شنا به آب زده
به غرور جوانی ذاتی
چه گوارا شدم چه افراطی
رفتهام با شعار و با فریاد
در المپیک فوزیه– شهیاد
اولش که به راه افتادم
مثل آدم شعار میدادم
بعد دیگ قیام من سر رفت
رشتهء کار از کفم در رفت
مارکس را ناگهان رها کردم
سرِ خر سوی کربلا کردم
پشت سرگیجهای، تبی آمد
مذهبی پشت مذهبی آمد
اولش در پی لنین بودم
بعد با زینالعابدین بودم
گفت با ما رفیق تشکیلات
بفرستید پشت هم صلوات
بعد وقتی که اربعین آمد
با شله زرد و دارچین آمد
گفت این را ببر به حوزه شما
که گرسنه بود پرولتریا
بردم و هست همچنان یادم
که به دست ژوزف-علی دادم
دلم اینجا به دارچین خوش بود
که در آن طرح داس و چکش بود
قَر و قاطی مرام و دینم شد
حضرتعباس، استالینم شد
سلطنت مشکل چپ و دین بود
هدف طرح مشترک این بود
«مرگ بر شاه» شد شعار همه
کار خود کرد وحدت کلمه
تاج شاهی مثال قابلمه شد
آریامهر بیمجسمه شد
آن که بودی خدای را سایه
از سر اسب خم شد از پایه
ما به غوغا و آنهمه فولاد
ناگهان روی کلهمان افتاد
کله پز چون نبود با ما راست
ما نهیبش زدیم و او برخاست
بعد آن رهبر عزیز آمد
نقشه بیرون ز زیر میز آمد
انقلابی عظیم حادث شد
وطن آبستن حوادث شد
***
حالیا این منم اپل جانم
چه بگویم دگر نمیدانم
این منم آدمی که بوده قوی
صاحب کاپ در پیاده روی
بوکسوری هستم آرزومرده
توی رینگ از خودش کتک خورده
مرغ حقی که از نفس رفته
در نیاورده پر قفس رفته
بانکداری کلافه سرگشته
چک فکرش ز بانک برگشته
ناخدائی ز کشتی افتاده
اختیارش به موج ها داده
عالِمی رفته در خودش چون میخ
ضربه خورده ز چکش تاریخ
مرزبانی ز خاک خود رانده
مرز او رفته بان او مانده
نانوائی بر استخوانش کارد
نرسیده ز آسیابش آرد
آسیابان گیج و سر در گم
نرسیده ز مزرعش گندم
زارعی زار و تشنه و بیتاب
نرسیده ز آسمانش آب
من همان آرش کمانگیرم
که خلاف جهت رود تیرم
من همان یکه رستم گردم
که ز همخون خود کلک خوردم
من حکیم سخنور طوسم
که ز هرچه حماسه مأیوسم
حالیا ای عزیز کامپیوتر
که بر احوال من شدی ناظر
آنچه گفتم تو با وقار و خموش
مثل سنگ صبور کردی گوش
تو که آن دیسک و «سی پیو» داری
آنهمه مغز تو به تو داری
پس بگو با کمال آزادی
پند اگر خواستم، چه میدادی؟
زین گذشته چه میتوان آموخت ؟
+_ӣ!_()*&^%$##@!{
……( آه …. انگار کامپیوتر سوخت …..!!)
***
من چه ظلمی به این اپل کردم
بیخود اینجور درد دل کردم
خواستم تا غمش سبک بکنم
نه که او را اسیر شوک بکنم
آمدم از برای دلداری
تا رها سازمش ز غمخواری
غافل از اینکه طاقتش کم بود
نه که چون من صبور و محکم بود
بدتر از این اگر شود روزم
من ولی تا ابد نمیسوزم
با همه آن گذشتهء غمناک
اصلاً از آتیه ندارم باک
هارد دیسکم اگر فتاد از کار
قویاش میکنم به سختافزار
پی دانلود فونتهای درشت
روی کیبورد میزنم انگشت
متن «آینده» را ادیت کنم
هرچه بدکاره را دیلیت کنم
میکنم تایپ با چه دلشادی
!آی آزادی! آی آزادی
عاشقان را بگذارید ....
عاشقان را بگذارید ….
عاشقان را بگذارید که باهم باشند
به فقیهان بسپارید که آدم باشند
عاشقان را بگذارید که بی عقد و نکاح
بهم آمیخته و درهم و برهم باشند
عاشقان را بگذارید بچسبند بهم
دو به دو راهی اعماق جهنم باشند
عاشقان را بگذارید که یک بعد از ظهر
پی احقاق همان حق مسلم باشند
عاشقان را بگذارید که در جبهه ی عشق
لزج و لخت و پتی، خط مقدم باشند
عاشقان را بگذارید که مشغول شوند
بی خیال رمضان یا که محرّم باشند
عاشقان را بگذارید که دزدی دزدی
چند ساعت بری از غصه و ماتم باشند
پسران از طرفی یوسف نجار شوند
دختران از طرفی حضرت مریم باشند
عاشقان را بگذارید به یک آی لاو یو
صیغه ی عشق بخوانند که محرم باشند
عاشقان را بگذارید حماسی بشوند
تالی سکسی تهمینه و رستم باشند
عاشقان را بگذارید که آزادی را
هوس انگیزترین بیرق و پرچم باشند
عاشقان را بگذارید که بی سرخر شرع
نفسی تازه کنند و خوش و خرم باشند
به فقیهان بسپارید که در مکتب عشق
پی آزار جوانان وطن کم باشند
عشق اگر لطمه زند مذهبشان را، باید
علما در پی یک مذهب محکم باشند
خط فقر (با لهجه أصفهان)
خط فقر (با لهجه أصفهان)
صُبی دیدم خطی فقر از گوشه بامم گذشتس
شب دوباره اومدس از سفره شامم گذشتس
سفره میگم یعنی از دیزی و ماهیتابه، اینور
اونور از بشقاب و دیس و کاسه و جامم گذشتس
خطی فقر البته تنها دشمنی با من ندارِد
تازگی هم رفتس و از جیبی اقوامم گذشتس
خواستم محوش کونم با کار و کوشش، ای دریغا
کار این صابمرده از هر سعی و اقدامم گذشتس
خواستم از خود بوشورم خطی فقر لعنتی را
دیدم از صابون و لیف و دوشی حمامم گذشتس
بر لبی زاینده رودِ خشک یکهو مثلی ساچمه
تقّ و تق از گوش و چشم و کلی اندامم گذشتس
بهر ما یک حال و روزی خوش نذاشتس لامروت
هم ز احوالم گذشتس، هم ز ایامم گذشتس
چون از اول اهل رانت و دزدی و گرگی نبودم
هم ز آغازم گذشتس، هم ز انجامم گذشتس
این پدِرسِگ شوم ما را کرده چون شوم غریبون
لامپ را سوزونده، از فیلیپس و اُسرامم گذشتس
اتحاد خطی فقر و خطی تحریمس، خدایا
این موازی در وین دیدم ز برجامم گذشتس
این چه وضعس؟ قُر زدم یک خردهای اون روز و، شومش
!خواب دیدم خطی فقر از حکم اعدامم گذشتس
جونی هادی خنده ای بر لب ندارم چند سالس
چونکه عهدی وحدِت و دوران ارحامم گذشتس
همجنسگرا یار
همجنسگرا یار
آن یار که از من سر یک هفته جدا شد
ظرف دو سه هفته زد و همجنسگرا شد
افسوس ندانم مگر از من چه بدی دید
کاین گونه فراری ز تبار من و ما شد
یعنی ز همان یک دو شب اول وصلت
همخوابه ایشان عوض من متکا شد
اینجور مرا دلخور و ناکام چرا کرد؟
اسباب پریشان دلی بنده چرا شد؟
انگار که از ترس پدر مادر خود بود
که آمد و یکهو زن این بنده خدا شد
از بس که به او سخت گرفتند دوتائی
با این کلک از مخمصه ان دو رها شد
پیغام ز من بر پدر و مادر دختر
اینها ز عقب ماندگی فکر شما شد
فرزند شما پارتنر سکس شما نیست
یعنی به شما چه که چه ها کرد و چه ها شد
با هرکه دلش خواست بخوابد به شما چه؟
یعنی چه کجا بود و کجا ماند و کجا شد؟
غافل نتوان بود ز آزادی جنسی
حق نیست که تسلیم به حرف فقها شد
حق دارد اگر زن برود با زن دیگر
یا مرد که با مرد دگر اهل صفا شد
البته نه با خرج من یکشبه داماد
کز هر دو طرف پول و امیدم به فنا شد
ای یار که با یک زن دیگر شده ای یار
ای کاش مرا یاد بیاری وسط کار
۱۴۰۲
زمین نازنین من (ترانه)
زمین نازنین من (ترانه)
زمین من، زمین من – زمین نازنین من
زمین هستی آوروُ – زندگی آفرین من
سفره نان من زمین – کوزه آب من زمین
فضای کار و کوشش وُ – بستر خواب من زمین
زمین مرا ببخش اگر – لطمه زدم صفای تو
زمین مرا ببخش اگر – کدر کنم هوای تو
زمین قسم به خاک تو – که دوست دارمت زمین
!قسم به خاک پاک تو – که عاشق توام، همین
زمینِ کوه و جنگل و کویر و دریا و چمن
زمین سرزمین من
زمین یادگار ما ز روزگاران کهن
زمین سرزمین من
مرا ببخش ای زمین اگر به تو جفا شده
اگر که آب و خاک تو غمین ز دست ما شده
زمین، زمین مرمر و نقره و الماس و طلا
مرا ببخش اگر شدم به جان تو درد و بلا
زمین من زمین من – زمین نازنین من
زمین هستی آوروُ – زندگی آفرین من
۱۴۰۳
بابک زنجانی و بقیه دزدان
بابک زنجانی و بقیه دزدان
«بابک ـ ز»* نشسته با، وزیر دادگستری
دقایقی میگذرد، به ذکر خیر خاوری
بعد گزارشی از آن، سپاهی است و لشکری
ادامه اش تذکر کنایه دار اکبری
سپس لحاظ میشود نامه ی بیت رهبری
دزد به دزد میزند، وای به دزد آخری
ببین که بین شاهدان خواهر بابک آمده
با دو هزار کاغذ و رسید و مدرک آمده
از آنطرف وکیل با دفتر و دستک آمده
وقت اشاره کردن و موقع چشمک آمده
ساخت به این صراحت و پاخت بدین مصوری
دزد به دزد میزند، وای به دزد آخری
**گفت جناب متهم به قاضی صَلّ عَلی
که خویش را سپرده ام به دست لاحول ولا
کلید بانک من بود دست شهید کربلا
نذر فقیه کرده ام سه چار کامیون طلا
شما دگر جمع بکن بحث قضا و داوری
دزد به دزد میزند، وای به دزد آخری
دزد به دزد میزند به نام حضرت علی
دزد به دزد میزند برای خاطر ولی
دزد به دزد میزند راحت و بی معطلی
رها کنید دزد را به یللی و تللی
که چشم ما نمیخورد آب ز جنگ زرگری
دزد به دزد میزند، وای به دزد آخری
آمده سردارِِسپه!، قلدر و قاطع و قوی
ژست گرفته عینهو شاهرضای پهلوی
ندا دهد که: «بابک ام!، برو که خوب میروی»
«ولی به یاد آور از «مه آفرید خسروی
«نگو که قصد کرده ای برای آبرو بَری»
دزد به دزد میزند، وای به دزد آخری
وارد محکمه شود، وزیر نفت سر زده
که از پی رساندن پیام فوری آمده
!سر در گوش متهم: «کشش نده! کشش نده»
«!دفاع بیشتر ازین، برای گردنت بده»
«!آسته بیا، آسته برو، که گربه میشود جری»
دزد به دزد میزند، وای به دزد آخری
* دستگاه عدل جمهوری اسلامی برای رعایت حق قانونی متهمان، نامشان را کامل اعلام نمیکند و چشمشان را در
!عکس میپوشاند که تا وقتی جرمشان محرز نشده، شناخته نشوند
یک نمونه: «رضا نجفی نماینده دادستان صبح شنبه در آغاز جلسه دادگاه پرونده میلیاردر نفتی افزود: «این دادگاه
برای سه نفر به نامهای «ب. ز»، «ج. ف. ه» و «م. ش» تشکیل شده است» در اینجا به نظر میرسد منظور شاعر ما بابک زنجانی باشد
**منظور «ق – ص» است یعنی همان قاضی صلواتی.
*** «مه آفرید امیرخسروی» از فعالان اقتصادی جمهوری اسلامی بود که او را هم به اتهام سواستفاده و اختلاس
محاکمه میکردند. او به این امید بود که در جلسه بعدی دادگاه آخرین دفاعش را به افشای خیلی از همدستان و شرکای
حکومتیش اختصاص میدهد. اما عمرش را به دادگاه بعدی کفاف ندادند و اعلام کردند صبح سوم خرداد نود و سه، در
!زندان اعدام شده
۱۹ نوامبر ۲۰۱۵
(نمایش)شکایت قاتل
قصیده غرّا برای عمال ولایت
قصیده غرّا برای عمال ولایت
گر من به قصد هجو شماها
گویم یکی قصیده ی غرّا
پز میدهید باز که هادی
یک فحش تازه داده به ماها
لینکش شود روانه به هر سو
ایمیل و تلگرام و پِ واتس آ
*
چاپش کنید، نسخه ی بسیار
فونت درشت و کاغذ اعلا
هرکس کوشد که هجوبه ام را
ربطش دهد به خود تک و تنها
گوید هادی به لفظ مبارک
گفته به بنده بی سر و بی پا
گویم کنون به هجو شمایان
بیتی ساده، قصیده نه اما
**تازه نه وزن بیت مُطَنطَن
نه قافیه ش درست و سرِ جا
***
این هم زیاد از سرتان است
:جاکش بیا بگیر، بفرما
«خیلی شما خرید به قرآن»
«از گاو خرترید به قران»
بعله، همین، تمام، قصیده؟
!کس اینچنین قصیده ندیده
———–
** !«واتس آپ»، به ضرورت قافیه، پ اش اول آمد
** یعنی همچین مطنطن.
*** .مثل همین واتس آپ فوق الذکر
!عاشقانه فراقی
!عاشقانه فراقی
با تو زیباتر شده دنیای من
گر ز من دوری گزینی، وای من
……………………………..
باز امشب در فراق روی تو
چار ساعت دیر شد لالای من
ورنه میگفتم برایت یک غزل
!پشتوانه ش همت والای من
یک شب دیگر به من مهلت بده
تا به آرامش رسد فردای من
مهربانی کن به همچین شاعری
پای ثابت باش در رویای من
بلکه یک خاکی به سر کردم عزیز
گر نلرزد باز دست و پای من
یا مگر پیدا شود یک شعر ناب
که شده گم لای کاغذهای من
مغزم الان میکند در عرش سیر
!پس برم فوری بکپّ-پم، شب به خیر
صبح فروپاشی
صبح فروپاشی
سحر بلبل بشارت داد از صبح فروپاشی
که باغ آسوده خواهد شد ز خونخواری و کلّاشی
نه آقا را بمانَد اقتدار زورفرمائی
نه آقازادگان را اختیار فسق و عیّاشی
دو حرف است آنچه میهن را رها سازد ز بدحالی
از این ملت، براندازی، از آن دولت، فروپاشی
من از آن شام غم، دلواپس مرغ سحر بودم
که زاهد مرغ حق را داد دست آشپزباشی
بگو با گاومیش حاکمیّت: بینمت روزی
ولو با پای عریان، در پس ویترین کفّاشی!
نفوذیهای تو چارند و هر چارند بیچاره
یکی ابله، یکی ترسو، یکی نادان، یکی ناشی
نگردد هیچ آبی گرم از این پاچهخواریها
همان بهتر که در فکر کمک از طالبان باشی
به دیکتاتور بگو حضرت!، بهزودی میشوی مدفون
میان پردهها و چلچراغ و مرمر و کاشی
فرو میریزد این دیوارهای پشت بر مردم
نخست آنجا که عکس توست بر دیوار، نقاشی
به مست آخر شب شیخکی میگفت: ای ملعون
ز تمثالش حیا کن، پای دیواری که میشاشی
گرسنه بر سر سطل زباله گفت شنگولی
!که میخواهم کباب زعفرانی، نان خشخاشی
تو با این طبع غوغاگر، نمیدانم چرا هادی
!طرفداران شهزاده به تو کردند فحاشی
۲۷ فوریه ۲۰۱۸
پیروز شد رژیم
پیروز شد رژیم
شلاق را بزن، بزن و معتبر بزن
در راستای حفظ حقوق بشر بزن
اینقدر فحش خواهر و مادر به من نده
مجرم من ام! فقط به خودم یکنفر بزن
جز آنکه طبق گفته ی قران عمل کنی
نهج البلاغه را هم از این جنبه، سر بزن
یکخرده نیز حُلیتهُ المتّقین بخوان
آنگاه مثل مومن صاحبنظر بزن
دقت بکن، درست بزن، تنبلی نکن
کمتر به دین ناب محمد ضرر بزن
نذر امام حسین علیه السلام هم
چهل ضربه روز بیست ماه صفر بزن
حرف امام جعفر صادق مبر ز یاد
صد ضربه پشت بند نماز سحر بزن
طوری بزن که جاش بماند به پشت من
با اعتقاد، با دل و جان، با اثر بزن
من انقلاب کردم و تو میوه چین شدی
حالا هلو و خربزه و توت تر بزن
آن عکس های لحظه ی پیروزیم ببین
انگشت های ویکتوری ام با تبر بزن
حافظ سرود و گوش نکرد آن خدای خر
حالا که گشته است گدا معتبر بزن
افتاده توی روغن بیداد نانِتان
یکخرده هم به آن سُس خونِ جگر بزن
شلاق را به راه پیمبر، به راه دین
در امتداد باسن و ران و کمر بزن
پایم هنوز که نرسیده به دادگاه،
در راهرو بکوبم و تا پشت در بزن
از روی او خجل شده ام، لااقل مرا
یکخرده از وکیل خودم بیشتر بزن
از پوستم بسوز الی مغز استخوان
آتش به اختیار بزن، پر شرر بزن
تا درک و فهم کامل اسلام راستین
ارشادگر، به کون من کرّه خر بزن
اسلام روی لُمبر من سرفراز شد
شلاق را به حرمت دین مفتخر بزن
پیروز شد رژیم به ماتحت دشمنان
این تیتر داغ را به سر هر خبر بزن
هادی.بهمن ۹۵
بچه های اورشلیم
بچه های اورشلیم
فلسطین بچه، اسرائیل بچه
چه حالی در کلاس درس دارند
ز تاق و توق و قیل و قال بیرون
دوباره طفلکی ها ترس دارند
فلسطین بچه، اسرائیل بچه
چه رنگ از رخ پریده، در کلاسند
و تا آواره و اشغالگر هست
همیشه این عزیزان در هراسند
و تا آواره و اشغالگر هست
نپنداری که صلحی سر بگیرد
فلسطین بچه، اسرائیل بچه
چه دلواپس ……… عمو هادی بمیرد
می ۲۰۲۱
راجع به چین و روسیه و فلسطین و اسرائیل
راجع به چین و روسیه و فلسطین و اسرائیل
«درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند»
بسیجیان پی تعزیر بلبلان هستند
به ساقیان ولایت بگو که دولتیان
کنار منقل رهبر، معطل بستند
ببین چگونه دو دستی به سر زنند افراد
که در عذاب ازین رهبری یکدستند
چه شد شعار نه شرقی نه غربی سابق
که آب و خاک فروشان به هر دو پیوستند
گمان مدار که از پیش سفره برخیزند
چنین که روسیه و چین به عیش بنشستند
ز کوی ما نروند انگلیس و آمریکا
مگر به شرط چپاول جناق بشکستند
دعای واکسن فایزر شبانه میخواندند
که مستجاب شد و صبحدم ز جا جستند
عجب از اینهمه جاسوس مکتبی دارم
چنبن که عقد تل آویو را به قم بستند
میان فائزه و مجتبا چه توفیر است
که هر دو در پی میراث خون چکان هستند
بیا که معرکه فایل صوتی است اینجا
ببین که مردم بالانشین عجب پستند
به عشق سعدی شیراز خوش بگو هادی
که خواستند ترا لال و خود نیارستند
می ۲۰۲۱
مناظره نعلبکی و استکان
مناظره نعلبکی و استکان
طعنه زد بر استكاني، نعلبكي
گفت نامت هست خيلي خنده دار
بوده لابد روز اول استخوان
استكان شد از براي اختصار
در جوابش استكان جنباند سر
گفت بادا خنده هایت برقرار
ای دریغا من ندارم طبع شعر
پس ز من پاسخ چه داری انتظار؟
جاي پروين-اعتصامي خالي است
تا ترا سازد به پاسخ شرمسار
تا بگوید هرکه شد خودشیفته
با حماقت بگذراند روزگار
گشته ای کور خود و بینای خلق
نامشان ضایع کنی ای نامدار
اندکی دقت بکن در نام خود
از کجا میآئی ای والاتبار؟
نعل بودی بر کدامین چارپا؟
اسب و قاطر یا بلانسبت حمار؟
نام تو در حکم پرسش آمده
پاسخی اما نکردی اختیار
پس چه میخندی به نام استکان
پس علیه او چه میسازی شعار؟
در بساط چای با همکار خویش
مهربانی کن بیا با او کنار
کون او را توی آغوشت بگیر
دور از جانش نده اصلاً فشار
نه ببخشید، این کلام از من نبودی
من ازین الفاظ هستم در فرار
هادیا ممنون که کردی یاد من
شعر گفتی سبک من با ابتکار
لیک دیگر پا نکن در کفش من
!زود باش الانه پایت را درآر
ناهار بخش خصوصی
ناهار بخش خصوصی
بـَبـَبَـه بَه چه سفره ای، میزی
چه غذاهای شادی انگیزی
دیر کردم دوباره، شرمنده
چون مدیر پروژه ام بنده
دادم از دست وقت و ساعت را
چه کنم کارگر جماعت را
یکیشون زنگ زد به من سر راه
طبق معمول باز شکوه و آه
ساعت، سه ربع با زاری
ذکر چسناله های تکراری
گفت در سفره مون نداریم نون
اینو میگن خورشت بادمجون
گفت بچه م گرسنه خوابیده
به به از این کباب کوبیده
که چی حالا؟ حقوقشو میخواست
آفرین آش اسفناج با ماست
گفت حق نیست ما چنین مسکین
آخ که من برم تو این ته چین
وضع ما گفت درب و داغونه
این چیه؟ اردکه؟ فسنجونه؟
گفت که رفته قالیمون به گرو
وای ماهیچه با باقالی پلو
من باهاش دوغ میخورم همیشه
گفت پس حق کارگر چی میشه؟
گفت بدجوری غافل از مائین
شما که بدتر از آخوندائین
دیدم این دست برنمیداره
گفتم این راستِ کار سرداره
تکست کردم شماره شو دادم
آدرس هم براش فرستادم
گفت فردا می بندمش به کتک
وای جوجه کباب و دمپختک
گفت سردار بابت این کار
مارو دعوت بکن یه روز به ناهار
حالا تو رستوران سراغ داری؟
یه جائی که نباشه تکراری؟
آخ ته دیگ رسید، ختم کلام
!روش از اون قیمه هم بریز برام
هادی – ۷ اسفند ۱۴۰۳
در وصف شاهزاده
:در وصف شاهزاده
گفتمش دانی که این آقا رضای پهلوی
صبح تا شب در تقلّای نجات کشور است
گفت ایشان هرچه هست و هرچه بود و هرچه کرد
زان طرفداران فحّاش و وقیحش بهتر است
آزادی با قاشق چایخوری
آزادی با قاشق چایخوری
در آلمان و سوئد به دختران خانواده های مهاجر توصیه کرده اند چنانچه والدین شان بخواهند برای ازدواج اجباری یا
ختنه به زور آنها را به کشور خودشان بازگردانند، هنگام رفتن به فرودگاه یک قاشق کوچک زیر لباس شان پنهان
کنند. به مأموران امنیتی فرودگاه ها هم آموزش داده اند که در صورت آژیر کشیدن دستگاه فلزیاب، پرواز دختری که
قاشق به همراه داشته را متوقف کنند و به مأموران قانونی اطلاع دهند.
آزادی با قاشق چایخوری
رنگش پریده
از تماشای پریدن ها
پای هواپیما.
بدرود ای شهر اروپائی
ای مدرسه بدرود
ای روزهای روشن بازی و همبازی.
رنگش پریده دختر معصوم
اندیشه اش محو امیدی گنگ
زیر بلوزش قاشقی پنهان
وندر دلش غم جای هر شادی.
اینک به شهری میفرستندش
که در آنجا
پای هواپیما
در انتظار مقدمش مردی ست
!پوشیده کت شلوار دامادی
ناگه صدای سوت اخطارست می پیچد
در سالن پر از مسافرهای پروازی
و در دهان کوچک دختر
:چه شیرین است اینک
!مزهٔ یک قاشق آزادی
هادی – ۴ آذر ۱۴۰۳